داستانک های حیوانات 04


برای مزرعه دار پرورش دادن با ندادن و فروش کره اسب خوب و خوش نژاد با توجه به سودش و اسب خوبی که توی طویله داشت مهم بود برای همین گاه گاهی مادیان های زیبایی برای جفت گیری با اسبش می خرید و میفروخت اما تربیت کردن یا نکردن کره الاغ , براش اهمیتی نداشت و واسه همین رسیدگی هایی که به اسب میشد همه حیوونات بخصوص الاغ , اسب رو خوش شانس ترین حیوون مزرعه میدونستن.  

داستانک های حیوانات 03


کرگدن پوست کلفت بدقواره بدجوری خودش رو میگیره و همتراز اسبهای نجیب و زیبای تک شاخ افسانه ای و حتی گاهی فراتر از اونا میدونه!  

داستانک های حیوانات 02


الاغ ارابه خودشو که خیلی هم دوست داشت بست به خودشو جغد خواب آلود رو هم سوار ارابه کرد و شاد و شنگول به راه افتاد توی مسیری که اتقاقا خیلی هم شلوغ بود و از روبرو و پشت سر ارابه های زیادی میومدن , مدام روشو برمیگردوند عقب و داشت با جغد صحبت میکرد و حواسش هم پرت میشد و حتی چندین بار کم مونده بود که با ارابه های دیگه برخورد کنه , جغد که کمی خوابش پریده بود و جا خورده بود اول کمی تحمل کرد ولی بعدش وقتی کاسه صبرش لبریز شد رو به الاغ کرد و گفت: "دوست خوب! همه اینایی که توی این راه در حال رفت و آمد می بینی مثل خودت خرن! حواسشون بیشتر به جای دیگه است تابه کارشون! اگه دقت نکنی ممکنه تصادف بکنی و یه طوریمون بشه!"  

داستانک های حیوانات 01

بقیه حیوونا بهش میگفتن "آشغال جمع کن" یعنی با اون یونیفرم یه دست سیاهی که داشت این لقب بهش میومد , کلاغ هیچ توجهی نمیکرد که چیزی به دردش میخوره یا نه؟ میتونه براش مفید باشه یا نه؟ و هر چیزی رو که سر راهش می دید جمع میکرد و می برد به آشیونه اش و دل این رو هم نداشت که وقتی چیزی از داشته هاش که برای خودش بی استفاده بودن و جز زحمت نگهداری براش چیزی نداشت به درد کسی میخورد بهش قرض یا هدیه بده یا حتی بفروشه! و همه این وسایل از بابت نگهداری و جابجایی و تمیز کردن براش شده بودن دردسر و گرفتاری!
خودش اعتقادداره که تک تک وسایلش براش مفیدن و باور کرده که مثلا اینو از فلان جا پیدا کردم , ممکنه بعدا به درد بخوره؛ این یکی رو از فلان جا خریدم ، در فلان موقعیت میتونه به دردم بخوره؛ اینو به جای طلبم از فلانی گرفتم , گفتم شاید فلان روز ازش استفاده کردم ، این رو از فلانی ارزون خریدم گفتم این که پولی نیست دارم بابتش می پردازم
خلاصه کلاغه نه اینکه واقعا آشغال جمع کن باشه اما چیزایی رو که بدون هیچ فکری و طمع کارانه جمع کرده براش حکم آشغال رو دارن که به جز دردسر و گرفتاری به درد دیگه ای براش نمیخورن و منافعی ندارن. 

پ.ن:
نمیدونم این مجموعه ای که میخوام شروع کنم بزارم به حساب یه تقلید کامل از مزرعه حیوانات جورج اورول یا اینکه اون کتاب رو الهام بخش این مجموعه ای که شاید به اتمام هم نرسه قلمداد کنم به هر حال اون داستان و شخص آقای جورج اورول در من بی تاثیر نبوده ولی اینجا سعی خواهم کرد که داستانهای خودمو بنویسم و حرفای خودمو بزنم , امیدوارم که بتونم با مجموعه داستانهای کوتاهی که به صورت سبملیک از حیوانات (بصورتی متفاوت از مزرعه حیوانات که بصورت داستانهای کوتاه شامل همه حیوانات اهلی و وحشی ) خواهد بود بتونه کمک کنه تا هر چیزی رو که درک میکنم بتونم انتقال بدم. اسمش رو هنوز فکر نکردم که چی بزارم ولی چیزی که الان به ذهنم میرسه " داستانک های حیوانات" است. 

گرگ درنده


چوپان دروغگو راست میگفت:

                   تنهایی خودش گرگ درنده است!



پ.ن: از روی دیوار یه کارگاه

از روی درد و دل


زن: تو یه آدم پستی!

مرد: .... (با چهره ای حاکی از تعجب و سوال)

زن: تو از روی درد و دل من در مورد من قضاوت کردی , تو حق نداشتی از روی حرفایی که داشتم باهات درد و دل میکردم در مورد من قضاوت کنی , تو یه آدم پستی , خیلی پست!!


قسمتی از *دیالوگ فیلم Silver Linings



پ.ن: یعنی میشه یه روزی مام به جایی برسیم که حداقل توی حرف این چیزا بین مردم مون مطرح باشه (اینطور مسایل برای مردم مام قابل تفکیک و تمایز باشه)


*=نقل به مضمون

روی نیمکت


تو شاید یادت نباشه اما...

کفش های تازه ام , پاهام رو زده بودن و توی اون روز خوب , من دیگه نه پای همراهیت رو داشتم و نه نای راه رفتن! توی یه پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم تا نفسی چاق کنیم!


و من مدتهاست که روی اون نیمکت جا موندم!

تصمیم های کم دوام

دوباره تصمیم گرفته بودم روزمو بدون هیچ اعصاب خوردی و بدون به زبون آوردن هیچ حرف نامناسبی به شب برسونم , اما توی این شهر فقط کافیه چن دقیقه ای رو پشت رل یه ماشین بشینی تا یه همچین تصمیمی توی همون دقیقه های اول نقش بر آب بشه و منم وقتی به خودم اومدم دیدم غر زنان دارم یه چیزایی به این و اون نسبت میدم

فقط همین یه مورد برای اعصاب خوردی و خراب شدن کامل یه روزت کافیه , باقی بقایت , جانم ... به لبم رسیده!

بیشعوری


آدم بیشعور همیشه بیشعوره , لازم نیست سرشو بکوبه به دیوار تا آدم متوجه بشه که بیشعوره! همینکه وقتی مشکلی براش پیش میاد , تو دلسوزانه و خیرخواهانه پیش میری و وقت میزاری و یه راه حلی واسه مشکلش پیدا میکنی تا زیاد متضرر نشه و اون مشتاقانه به حرفات گوش میده و دقیقا و یا کمی اینطرف و اونطرفتر همون کاری رو میکنه که تو بهش گفتی انجام میده اما بعدش میشنوی که پشت سرت گفته " فلانی فکر میکنه من نمیفهمم که داره تو مشکل من دنبال منافع خودش میگرده و میخواد از آب گل آلود واسه خودش ماهی بگیره" نشون میده که بیشعوره و اینجاست که آدم نسبت به شعور خودشم یه جوری میشه

جایزه


اون شب که برای اولین بار باهات حرف زدم , تا دیروقت از خوشحالی خوابم نمیبرد , پتو رو میکشیدم روی سرم , اما انقدر انرژی داشتم که میخواستم یه جوری تخلیه بشم , بلند میشدم و راه میرفتم , به حرفامون فکر میکردم و غرق در شادی میشدم و با اشتیاق آب پرتقال میخوردم

نمیدونم کی خوابم برد , صبح که نای بیدار شدن نداشتم به افتخار این فتح بزرگ , یه روز تعطیلی به خودم جایزه دادم!

اجازه


چشماتو که نگاه میکردم پاهام رو زمین نبود , ازت خواهش کردم که دستتو بگیرم تا واسه همیشه کنار تو بمونم , اما شریعتت اجازه نداد! حالا خیلی وقته که سرگردون و آواره ام