مرد نابینا _ داستان کوتاه

یه لحظه که دستای استخوونی و انگشتای نازک اون بازوش رو گرفت , تنش مور مور شد و موهاش سیخ شدن , اما حس خوشایندی بهش دست داد برای چن ثانیه توی خیالاتش , خودش رو قهرمانی دید که داره یکی رو از یه خطر حتمی نجات میده و همین باعث شد که لبخندی روی لبش بشینه

"خیر از جوونی ات ببینی جوون!" این رو مرد نابینا گفت  و اون که هنوز توی خیالاتش داشت شونه به شونه قهرمانای بزرگ راه میرفت به خودش اومد, امروز عجب روزی بود حس دوگانه ای رو که چن لحظه قبل تجربه کرده بود رو به خاطر آورد , دختری که باهاش قرار داشت سر قرار نیومده بود و اون زیر لب داشت همه دخترا رو به یه چوب می زد اما به محض اینکه اون ماشین با رنگ جلفش رد شد و دختر کوچولوی خوشگلی از توی ماشین براش شکلک در آورد بدون اینکه متوجه باشه یا فکر کنه زبونشو براش در آورد و همین باعث شد ته دلش آرزوی داشتن یه دختر مثل همون رو داشته باشه هر چند که این آرزو در یه لحظه گذرا بوده باشه اما به هر حال نشون میداد که بیشتر قضاوتهای آدما بر مبنای شرایط و منافعشون در اون مقطع زمانی شکل میگیره و قضاوت بد در مورد دیگران در انسان , ریشه چندان عمیقی نداره!

انتظاری که این بار سر قرار کشیده بود به نظرش جالب اومد فکر کرد که همینکه اون دختر نیومد سرقرار و فرصتی شد که چیزای دیگه ای رو ببینه و متوجه اطرافش بشه می تونه بهترین اتفاق امروزش بوده باشه توی این مدت کوتاه شاهد اتفاقای جالبی شده بود و حالا هم یه نفر بازوشو گرفته بود که از خیابون ردش کنه حسی که متفاوت از هر دفعه ای بود که کسی بازوشو گرفته بود

همین مرد رو تماشا کرده بود که برای رد شدن از خیابون بارها عصاش رو به زمین می زد و یه متری جلوتر میومد ولی با صدای بوق یه ماشین دوباره عقب تر برمیگشت و باز دوباره عصازنان جلوتر میومد

بی تفاوتی مردم رو دیده بود که خودشم تا امروز متوجهش نبود اما حالا اون عصاش رو به اعتبار اعتمادی که به آدمی که تا حالا ندیده بود جمع کرده بود و بازوی اونو گرفته بود تا از خیابون ردش کنه , این یعنی هنوز هم چیزای خوبی به اسم خوبی , امید و اعتماد وجود دارن که اون مرد نابینا می بیندش

"چطور میتونست به آدمی که تا حالا ندیده بوده اعتماد کنه؟" همین جمله که از ذهنش گذشت خنده اش گرفت! اون نه تنها حالا اون کسی رو که میخواد بهش کمک کنه رو ندیده بود بلکه هیچوقت هم نمیتونست ببینه! با خودش گفت "یعنی اگه این آدم چشم داشت و سر و وضع منو میدید بازم قبول میکرد که کمکش کنم؟" بعد با خودش گفت این روزا همه فقط از روی ظاهر آدما قضاوت میکنن و کسی به ذات آدم و به درونش اهمیتی نمیده و فکر کرد که خوبه که این آدم نمیتونه ببینه تا از روی ظاهرش در موردش قضاوت کنه ! و در همین حین فکرش رفت سراغ قضاوتهایی که خودش از روی ظاهر آدما در موردشون انجام داده بود , یادش افتاد که به چه کسایی به خاطر اینکه ظاهرشون اونطوری نبوده که به دلش بشینه اجازه نداده که کمکش کنن! حتما دیگرانی هم هستن که اینطورن! و یه لحظه با خودش گفت کاش یه وقتایی کور باشیم!

مرد نابینا به اعتماد اون عصاش رو جمع کرده بود و فقط بازوی اونو گرفته بود اما یه عمر با احتیاط و آهسته راه رفتن چیزی نبود که بشه مثل یه عصای سفید جمعش کرد و به اتکای گرفتن بازوی یکی دیگه , بی محابا قدم برداشت واسه همین بهش گفت "جوون میشه خواهش کنم قدمهاتو با قدمای من تنظیم کنی؟" اما بلافاصله برگشت و گفت " منظورم اینه که میشه قدمهاتو کوچیکتر برداری؟" و اون در حالیکه سرعت قدمهاشو کمتر کرد به این فکر کرد که این یه جور محتاطانه حرف زدن برای نرنجوندن کسیه که کمکش میکنه؟ اگه اینطور بوده باشه خیلی ترحم برانگیزه! یا یه جمله توضیحیه که برای ترسیم نحوه قدم برداشتن راهنما گفته شد؟

هر چی که بود ذهنش بیشتر به سمت جنبه محتاطانه عمل کردن و ترحم برانگیز بودنش رفت , چرا ذهنش به این سمت رفت خودش هم نمیدونست! شاید جامعه و نوع تربیتی که ما داریم مارو بیشتر به سمت افکاری پیش می بره که یه جور تجربه حسی ناخوشایند ازش داریم

"مواظب باش رسیدیم به جدول" اینو که گفت مرد نابینا احتیاط توی قدمهاشو بیشتر کرد و پاشو گذاشت روی جدول تا ازش رد بشن و در همین حال گفت "به خانومم میگم که امروز یه مرد دیگه کمکم کرد تا از خیابون رد بشم , اون اعتقاد داره هر کسی باید بخواد تا یکی مثل شما سر راهش قرار بگیره و بهش کمک کنه"  کلمه یه مرد دیگه رو طوری گفت که میشد فهمید منظورش جنس مذکر بودن نیست و همین یه جمله کافی بود تا سه تا سوال توی ذهن پسره جون بگیره! "خانومم" , "مرد دیگه" و "اعتقاد به اینکه بخوای و بشه"

"یعنی این نابینا منظورش از مرد دیگه واقعا مردونگی و جوونمردی و مرد بودنیه که صفت خوشایند هر آدمیه؟"

مرد نابینا انگار که به نقاط سوال برانگیز جمله اش واقف باشه گفت "خانومم اعتقاد داره کائنات یه سیستم بزرگ انرژیه که وقتی تو واقعا چیزی نیاز داشته باشی و با تمام وجودت اون نیازتو بخوای , کائنات اونو بهت میده" و باز ادامه داد "البته بحث این انرژی و کائنات خیلی وسیع و گسترده است که احتمال میدم تو هم مثل من حوصله شنیدنش رو نداشته باشی!"

اما اون با تمام وجودش دوست داشت بشنوه اما به خاطر درگیری ذهنش با یه سوال دیگه چیزی نگفت

"خانومش...!" با خودش فکر کرد یعنی خانوم این آدم چطور میتونه باشه؟ یه آدم بیناست یا مثل خودش نابیناست؟ و با خودش فکر کرد که اگه بینا باشه تقریبا با مساله ساده تری سرو کار داریم نسبت به شرایطی که هر دوشون نابینا باشن!

خودش و روابطش با تمام دخترایی که باهاشون دوست بوده جلوی چشمش اومدن و با مقایسه دو تا شرایط مختلف , ذهنش شروع کرد به طراحی سوالاتی که جوابی براشون نداشت , "یعنی کجا دیدتش؟ یعنی کجا و چه جوری حسش کرده؟ از کجا فهمیده همونیه که میخواد؟ از کجا فهمیده چن سالشه؟ مجرده یا متاهله؟ چطور بهش نزدیک شده؟ چطور سر حرفو باز کرده؟ از کجا فهمیده خوشگله یا نه؟ چاقه یا لاغر؟ قد بلنده یا قد کوتاه؟ سبزه است یا سفید؟ و ...." تازه تموم این شرایط وقتیه که خانومش هم نابینا نباشه وگرنه که شرایط چن برابر پیچیده و گیج کننده میشه!

بعد یهو ذهنش به سمت تجسم زندگی اون کشیده شد و خودشو گذاشت جای اون و یه دوره ای رو زندگی کرد و تمام اینها براش گنگ و سخت و غیرقابل تصور رسید , حتی به سکس هم فکر کرد اما هر چی بیشتر فکر کرد بیشتر گیج شد و جالبه که تمام این ماجراها برای ذهن آدمیزاد در عرض چن لحظه اتفاق میفته! چیزی که اگه بخوای واژه به واژه تعریفش کنی شاید حداقل 10 دقیقه طول بکشه

مرد نابینا دوباره عصای سفیدش رو باز کرد , به این ور خیابون رسیده بودن و اون بعد از تشکر چندین باره از پسر خداحافظی کرد و به راه خودش ادامه داد

پسر اما داشت توی دنیای بی روشنایی که ذهنش برای یه تجربه کوتاه براش ساخته بود ادامه میداد "فکرشو بکن جایی که تمام شناخت تو از دنیای اطرافت وابسته به دیدن باشه تو نابینا باشی!" اینو با خودش گفت و شروع کرد به تصور کردن اینکه اگر واقعا نابینا بود حتی نمیتونست با بقال محله شون هم حرف بزنه چه برسه به اینکه زندگی کنه یا زن بگیره , مخصوصا که اعتقاد داشت که دوست دختراش رو با نگاه شکار میکنه! دنیای بدون تصویر , یعنی فقط صدا! و شاید گاهی لامسه و گرما یا سرما! نه قیافه , نه نگاه , نه نوع رفتار , نه راه رفتن , نه حتی لباس پوشیدن , و نه هیچ چیز دیگه ای! مخصوصا مهمترین فاکتوری که بهش فکر میکرد برق نگاه بود , عشق , نفرت , شعف , بی حوصلگی , علاقه , دلمردگی , مصر بودن , لوس بودن , صداقت , دروغ و یا هر حس و حال دیگه ای که فقط از برق نگاه میشه فهمید و نه از هیچ چیز دیگه ای!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد