داستانک های حیوانات 13

مزرعه دار چن تایی رو دعوت کرده بود به مزرعه و چون وسط روز بود معلوم بود که برای کمک در مورد یه کاری دعوتشون کرده , سگ جوونتر مزرعه دار رو به سگ مسن تر کرد و گفت گمونم امروز یه دلی از عزا در بیاریم! و سگ مسن تر علت رو پرسید. سگ جوون گفت توی مزرعه قبلی که بودم هر وقت هر حیوونی اشتباه میکرد مزرعه دار اونو میکشت و معمولا از لاشه اش چیزی هم به ما می رسید , اگه یادت باشه دیروز گاو نر با شاخش ضربه ای به مزرعه دار زد که هر چند زخمی اش نکرد اما اونو عصبانی کرد امروز هم که می بینی چندین نفر رو دعوت کرده , حتما برای اینکه کمکش کنن تا کارشو انجام بده!
انگار حدس سگ جوون درست بود مزرعه دار  و مهموناش , همگی با هم وارد طویله شدن و سر و صدای زیادی شروع شد بعد از تموم شدن سر و صدا , همگی از طویله اومدن بیرون و با کمال تعجب گاو نر هم زنده اومد بیرون! با این تفاوت که دیگه شاخی نداشت.  

اشتباه


خدا تو را برای من آفریده بود

کدام فرشته بی مبالات

                        نمی دانم اما نشانی را اشتباه نوشت

یا کدام فرشته پستچی

                          راه را اشتباه رفت

که تو را رساندند دست کسی که هیچ شباهتی به من نداشت!


تو اما نمیدانستی؛

گمان کردی او همانیست که (تو) سهم اویی

و عاشقانه به یک اشتباه عشق میورزی

 

داستانک های حیوانات 12


مرغ ها احمق تر از اونی هستن که بتونن مسایل رو از هم تفکیک کنن و تشخیص بدن! بارها دیده بودن که دین و اعمال دینی برای مزرعه دار اهمیتی نداره و اصولا به باورهای دینی معتقد نیست اما داشتن در مورد اتفاق دیروز صحبت میکردن و یکی به اون یکی میگفت: دیدی مزرعه دار چطور داشت عبادت میکرد و دعا میخووند حتی در اون حال که اوضاع اونقدر بهم ریخته بود که حتی خود من که مرغ دینداری هستم نمیدونستم چکار کنم و لی اون داشت دعا میخووند , و مرغ دیگه داشت با بیشتر کردن پیاز داغ ماجرا , گفته های اولی رو تایید میکرد که ناگهان قناری که قفسش نزدیک پنجره بود سکوت خودشو شکست: " اصلا هم اینطور نیست همونطور که خودتونم میدونید مزرعه دار اصلا به باورهای دینی اعتقادی نداره فقط دیروز در اون شرایط که از لحاظ روحی نیاز داشت که به یه قدرت بزرگتر تکیه کنه تا آرومتر بشه , خواست با خدا ارتباط برقرار کنه و چون نمیدونست چطور به اون قدرت بزرگتر وصل بشه خودشو گم کرده بود واسه همین شروع کرد به دعا خوندن!  

داستانک های حیوانات 11


گربه داشت با احتیاط و با حفظ فاصله لازم (که زنجیر قلاده شون اجازه گرفتن گربه رو بهشون نده) از جلوی سگهای مزرعه دار رد میشد که سگ مسن تر گفت: چرا میترسی دوست من؟ بیا نزدیکتر و کنار ما باش , بعد از سالهای آشنایی خوب نیست که اینطور به هم بی اعتماد باشیم , گربه نگاهی به قلاده های بسته شون انداخت و گفت: همینجا خوبه هر چی نباشه از قدیم گفتن دوری و دوستی!
سگ گفت ما که پدر کشتگی با هم نداریم که از ما دوری میکنی , و گربه جواب داد گاهی لازم نیست با یکی پدر کشتگی داشته باشی تا برات دشمن تلقی بشه همینکه امواج انرژی هاتون با هم نخوونه و در یا راستا نباشه و حس ناخوشایندی بهش داشته باشی کافیه!  

توضیح

این روزا دارم یه چیزایی رو تجربه می کنم که هیچ شناخت دقیقی ازشون ندارم , فکر میکنم از پستهای داستانک های حیوانات میشد حدس زد که دارم کم کم به سمت داستان جلب میشم اما اینکه تا چه حد بتونم داستان بنویسم رو راهنمایی های دوستان باید راه رو نشونم بده

توی قسمت "برگه ها" که در قسمت راست وبلاگ میشه پیداش کرد یه سری از تمرینات اولیه ام هستن که اگه دوستان لطف کنن و نقدش کنن ممنون میشم , اینا قدمهای اولیه منه در وادی که شناختی ازش ندارم

و داستانک های حیوانات یه سری از اتفاقات هستن که سعی کردم که هر کودوم حداقل یه نکته در خودشون داشته باشن هر چند که نکاتش خیلی واضح و مبرهن و یا کوتاه باشن و قصد نداشته و ندارم که اتفاقات اونها رو به سرمنزل خاصی برسونم اونا صرفا هستن تا نکته ای رو بگن و رد بشن البته گام به گام شخصیت پردازی اونا هم محکمتر خواهد شد و سعی خواهم کرد که شخصیت ها با اسامی خودشون , شخصیت و موقعیت خودشون رو بشناسونن , همونطور که اشاره کردم داستانک ها در امتداد هم نیستن و فقط ذکر میشن تا نکته ای رو بگن و رد بشن اما از نقد شدن اونها هم خوشحال خواهم شد و سعی خواهم کرد که هر نقدی رو در تلاشهای بعدی خودم مدنظر داشته باشم

ممنون

داستانک های حیوانات 10


مزرعه دار داشت گاو رو میدوشید و در همین حین هم داشت با گاو حرف میزد اعتقاد داشت که حیوونا حرفاشو میفهمن , داشت میگفت: تو برام گاو با برکتی هستی اما اگه بتونی یه کم شیر بیشتری بهم بدی منم قول میدم که روزی دو تا سیب بهت بدم و هفته ای یه بار هم شبدر برات تهیه کنم البته میدونم توی طویله جات خوب نیست اما میتونم گوسفندارو جدا کنم و ببرمشون جای دیگه! اما اونوقت باید بهم قول بدی که سال بعد و سال بعدش دوقلو گوساله بیاری و حرفایی از این دست.....
وقتی مزرعه دار کارشو تموم کرد و رفت گوساله رو به مادرش گفت: مادر خوبه که یه کم تلاشتو بیشتر کنی تا مزرعه دار هم به حرفاش عمل کنه و رفاهمون بیشتر بشه , ولی گاو همونطور که داشت نشخوار میکرد رو به گوساله اش کرد و گفت: توی زندگی یه جاهایی هست که میدونی که طرف داره دروغ میگه (البته نه اینکه بخواد شیادانه دروغ بگه بلکه توانایی انجام اون کار در اون حدی رو که ادعا میکنه رو نداره) ولی چون بالادستیه نه میتونی , و نه درسته که به روش بیاری که میدونی که داره دروغ میگه!
منم خوب میدونم که مزرعه دار نمیتونه به حرفاش عمل کنه , در ضمن منم کم کاری نمیکنم که به خاطر وعده و وعیدهای مزرعه دار بخوام بیشتر کار کنم!  

داستانک های حیوانات 09

دو تا سگ مزرعه دار نشسته بودن جلوی در و داشتن بدرقه مهمون مزرعه دار رو تماشا میکردن , سگی که سن و سالش بالاتر بود رو به جوونتر کرد و گفت نظرت راجع به رابطه مزرعه دار با مهمونش چیه؟ سگ جوونتر یه نگاهی به مزرعه دار و مهمونش کرد و برای اینکه یه چیزی گفته باشه گفت به نظر میاد که دوستان صمیمی و خوبی باشن و رابطه شون نزدیک باشه
سگ پیرتر رو به سگ جوون کرد و گفت مزرعه دار چهار نوع رفتار با اونایی که میان مزرعه اش داره , مثلا اگه وقت ناهار باشه و به مهمونش چیزی نگه و تعارفی نکنه معلومه که یا غریبه اس یا آشنایی چندانی با هم ندارن , اگه بهش بگه می موندی میرفتیم ناهار! یعنی طرف آشناس ولی رابطه چندان صمیمی نیست یا مزرعه دار دلش نمیخواد که اونو مهمون کنه , اگه بگه بریم ناهار؟ رابطه اش صمیمی هست اما نظرش راجع به موندن یا نموندن مهمون پنجاه پنجاهه , و اگه بدون حالت سوالی بگه وقت ناهار شده , در خدمت هستیم رابطه شون یا خیلی صمیمیه که نمیخواد ولش کنه بره  یا اینکه انتظار داره طرف یه جایی یه کاری براش انجام بده و هر چه رسمی تر باشه درصد این انتظار بالاتره و ناهارش بهتر!   

داستانک های حیوانات 08

تابستون امسال به دنیا اومده بودن و عشق به دریا داشت دیوونه شون میکرد دو تا ماهی کوچولوی قرمز توی برکه!
یکیشون از توانایی های مزرعه دار خیلی شنیده بود که میتونه اونارو از تو برکه برداره و ببردشون و به دریا برسونه و اون یکی از حیوونای دیگه راجع به بارونای سیل آسای بهار شنیده بود که یه رودخونه فصلی درست میکرد که از مسیر برکه رد میشد و خودشو میرسوند به رودخونه اصلی و از اونجا میرسید به دریا!

زمستون که به آخراش رسید دیگه شوق لمس دریا دو تا ماهی رو دیوونه کرده بود واسه همین یکی از ماهیا دم عید خودشو سپرد به دست توانایی های مزرعه دار که اونو از برکه نجات بده و برسونه به دریا ولی اون یکی علی رغم تمام علاقه ای که به زودتر رسیدن به دریا داشت کمی بیشتر صبر کرد و منتظر بارونای سیل آسای بهاری شد!  

داستانک های حیوانات 07


قناری داشت با چلچله ای که هر سال تمام زمستون میرفت یه جای دیگه و بهار دوباره برمیگشت , بحث میکرد آخه تمام زمستونی رو که چلچله اونجا نبود توی قفس طلاییش نشسته بود و به تک تک حرفای چلچله که همش از روی تجربه و حاصل سفرهاش بود فکر کرده بود , به تمام حرفایی که تمامشونو قبول کرده بود و حالا که بحثشون گل انداخته بود با تمام حرفایی که قبلا قبول کرده بود مخالفت میکرد انگار که از دل حرفای چلچله به نتیجه های دیگه ای رسیده بود  و اونارو مثل یه تجربه بزرگ مال خود میدونست تمام تجربه هایی که مربوط میشدن به روبرو شدن با پرنده های شکاری , گرفتار شدن در باد و بوران , زخمی شدن دوستان , گم کردن راه , تغییر مسیرهای اجباری , اتراق اجباری در یه محل پرخطر, زود باریدن برف در یکی از شهرهای مسیر و ......

چلچله اما باز مثل هر سال تجربه هاش رو میگفت و انگار که کوچکترین رنجشی از حرفای قناری و نتیجه هاش و مخالفت هاش با حرفای چلچله نداره!
انگار که ته دلش اعتقاد داشته باشه و بدونه که نتایجی که قناری بهشون رسیده عملا به دردش نمیخوره ولی نگرانی و خیرخواهی اونو نسبت به خودش درک میکنه و واسه همین هیچ وقت از شنیدن مخالفت هاش با نظراتش ناراحت نمیشه و از گفتن تجربه های جدیدش هم امتناع نمیکنه.

پ.ن: چون میدونه که در بحث های سال بعد چیزای دیگه ای خواهد شنید که احتمالا حرفای امسال خود قناری رو رد کنن چون فکرا و نتیجه هاش اگرچه صورت زیبایی دارن اما چون عملی نیستن و فقط تئوری ان همه جوانب رو شامل نمیشه اما مطمئنه که تجربه های خودش در امتداد هم ان و همدیگه رو تکمیل میکنن.  

داستانک های حیوانات 06


لگدی رو که گربه از مزرعه دار میخورد یا چیزایی رو که به طرفش پرت میکرد و بهش میخورد رو هیچ کودوم از حیوونا تجربه نکرده بودن اما با این حال به حال اون گربه همیشه غمگین و همیشه افسرده به خاطر اینکه گاهی مورد توجه همسر مزرعه دار بود و به خاطر اینکه موشهای انبار رو بگیره گهگاهی نوازشش میکرد رشک میبردن و حسرت میخوردن فارغ از اینکه هر سال به محض تولد بچه هاش اونارو ازش جدا میکردن و یه جایی گم و گور میکردن و اونم از ترس سگهای مزرعه دار جرات نمیکرد جایی بره.   

داستانک های حیوانات 05


سگ داشت با کبک توی قفس مزرعه دار از اتحاد بین حیوونا و همدلی و دوستیشون حرف میزد و کبک تقریبا باور کرده بود که حرفایی که سگ میزنه همشون بدون کم و کاست درستن , که ناگهان جغد که داشت حرفاشونو می شنید رو به سگ گفت: " ببینم تو که بیشتر طرف مزرعه داری تا طرف حیوونا , مگه تو همونی نیستی که وقتی مزرعه دار میره شکار کبک و اونارو با تیر میزنه دوان دوان میری و کبک زخمی رو از گردنش میگیری و برای مزرعه دار میاری که کارش رو بسازه؟"