سانای _ داستان کوتاه


بازم داشتم کابوس می دیدم داشتم می دیدم که یه مرد بالغ قوی هیکل زشت داره به دختر نوجوونی که چهره کاملا معصومی داشت تجاوز میکنه و دختر انگار که بدونه کاری از دستش برنمیاد تقلایی هم نمیکرد کمی رفتم جلو و وقتی دستم رو گذاشتم روی شونه مرد , برگشت و من تو صورت خودم نگاه کردم و از خواب پریدم.  کار هر شب من شده  دیدن این کابوس و از خواب پریدن نمیدونم دلیلش از عذاب وجدانیه که دارم یا از حسرت و شکست عشقی که خوردم؟

هر شب بیدار میشم و خودمو خیس عرق مییینم و تا دوش نمی گرفتم آروم نمی شدم اما حالا حتی از حموم رفتن هم میترسم این اواخر دیگه پایین رو نگاه نمیکنم , هر شبی که میرفتم حموم از دیدن آلتم عقم میگرفت نگاهی به آینه میکردم و تفی براش مینداختم و زود میومدم بیرون! تا اون شب لعنتی که کمی دیرتر از خواب پریدم و همین چن لحظه به چشماش نگاه کردم , تاریک مثل درون خودم بود مثل یه پرتگاه مخوف که آدم حتی میترسه نزدیکش بشه که مبادا بیفته توش! پس چرا اون دختره اینو ندیده بود؟ دهنش بوی گند دروغ میداد طوریکه کم مونده بود استفراغ کنم و پوست تنش مثل تنه درخت خشک بود انگار که هیچ روحی نداره , همون شب بود که توی حموم بالا آوردم و وقتی به آلتم نگاه کردم یه جنون آنی دستمو برد به سمت جعبه تیغی که توی گنجه حموم بود و چیزی نمونده بود که...

شنیده بودم که برای مردا آلتشون یه عضو یا یه ابزار حساب نمیشه , یه شخصیت جدا محسوب میشه , طوریکه انگار فردیت داره و من اون شب با تمام وجود حس کردم که , حالا که بطور مذبوحانه ای خودش رو در معرض خطر میدید چطور به التماس هوشیاری ام رفته بود تا منو از جنونی کم کم  داشت به خودآزاری میرسید رها کنه و در واقع خودشو نجات بده دقیقا از همون شبه که از حموم رفتن هم میترسم

سانای یه دختر از یه خانواده پولدار بود اینو کسی نمیدونست  اما بر خلاف چیزی که رایجه نه لوس بود و نه لاابالی  و نه بی قید و بند که هیچ محدودیتی نشناسه یا برای خودش قایل نشه , در حد بقیه دخترا لوس بازی در میاورد و در حد همونا هم لباس می پوشید و عشوه داشت , چیز متفاوتی نداشت که تو چشم بزنه و تا ترم سوم واسه من در حد دخترای دیگه بود با اتوبوس میومد و با اتوبوسم میرفت گاهی چادر سر میکرد گاهی هم نمیکرد با اینکه مثل من یا بعضی دخترای کلاس شهرستانی نبود ولی همه در اون حد روش حساب میکردن

حالا که فکرشو میکنم میبینم میتونستم ادعا کنم که من کاشف سانای ام! اواخر ترم سوم بودم که نمیدونم سر چه قضیه ای بود که نگاهم به نگاهش گره خورد , چه معصصومیتی تو چهره اش بود و چه نگاه عمیقی داشت! فصل امتحانات بود و همه سرشون گرم خودشون بود و هیشکی متوجه نشد که من دارم پرپر میزنم و تلف میشم

شنیده بودم بین تعطیلات دو ترم واسه خاطر دیدن نمره های دخترای کلاس زیاد میاد دانشگاه و من که تحمل نداشتم تا شروع ترم جدید صبر کن چن باری اومدم دانشگاه و برگشتم اما نتونستم ببینمش

با اون روحیه اعتماد به نفس و خودباوری که بچه ها فکر میکردن دارم و از شهرستانی بودن خودمو پنهون نمیکردم و خیلی محکم میگفتم که کشاورزی داریم هیشکی فکرشم نمیکرد که درس خوندن واسه من یه راه فراره که خودمو بندازم به آغوش شهر و خودمو بچسبونم به شهرنشینی, اصلا همین خصوصیتم باعث شده بود یه خورده معروف بشم و بعدها فهمیدم که سانای واسه همین اعتماد به نفس کذایی بوده که منو قبولم کرده

دو ترم طول کشید تا من .... یعنی دو ترم طول کشید و من نتونستم سانای رو به خودم جلب کنم از گوشه و کنار دخترا خبر میاوردن که نرمتر شده اما جلو که میرفتم یه نه بزرگ بود

عصبانی میشدمو قیدشو میزدم و میگفتم مثل برگ خزون تو این شهر دختر ریخته اما دو روز نمیشد که دیوونه اش میشدم و....

تا یکی از دوستان پیشنهاد داد که خودشو ولش کن! آخرش که قراره بری پیش خانواده اش , خب زودتر برو خودتم خلاص کن انقدرم منت کشی نکن شاید اصلا از ترس خونواده اشه که بهت نه میگه , برو و جلوی یه عمل انجام شده قرارش بده!

حرفش منطقی به نظر می رسید یا حداقل با معیارهای من منطقی بود یه هفته طول کشید تا تونستم خونه سانای رو پیدا کنم  به نظرم اومد که خیلی ناجور و پراکنده داره مسیر رو طی میکنه اول فکر کردم که شک کرده  یا یه چیزایی حدس زده  که ممکنه برم دنبالش تا خونه شونو پیدا کنم واسه همینه که اینطور داره میره اما بعدها خودش گفت که در تمام دوره دانشجویی این طور راه پیمودن , برای اینکه کسی چیزی در موردش کشف نکنه و راحتی شو از دست نده براش یه روال عادی شده بوده

دو روز پشت سر هم دیدم که وارد یه خونه میشه اما چه خونه ای بود! با خودم گفتم شاید خونواده اش  سرایدار این خونه باشن راستش دست و دلم سرد شده بود اما بعدش با خودم گفتم که وضع مام چیز زیادی با اینا فرق نداره و دوباره علاقه ای که بهش داشتم توی وجودم شعله کشید اما وقتی تحقیق کردم و مطمئن شدم که اونجا خونه خودشونه و سانای دختر همون خونه است گیج شده بودم , یه خونه درن دشت تو یکی از محلات بالاشهر با ماشینای آنچنانی که معمولا تو حیاط پارک بودن و قیافه ها و تیپ های آنچنانی !
هضمش برام سخت بود که کسی از این خونه بتونه با اون ریخت و قیافه بیاد دانشگاه ! اصلا برای چی؟ چه دلیلی میتونه داشته باشه؟ مردم معمولا روال برعکسش رو طی میکنن و سعی میکنن خودشونو بزرگتر از اونی که هستن جلوه بدن اما این یکی برام تازگی داشت
یه روز حتی خود سانای رو دیدم که سوار 207ی شد و از خونه زد بیرون , در نگاه اول نشناختمش و اگه اون صورت معصوم رو نداشت احتمال داشت که فکر کنم  خواهرشه , ولی خودش بود

برگشتم دانشگاه و برای دو هفته دیگه خودمو راضی کرده بودم که اشتباه کردم و این اونی که نیست که به درد من بخوره شاید الان از سر شکم سیری یا تنوع در زندگی روزمره اش که خسته اش کرده داره فیلم بازی میکنه اما فردا تو زندگی واقعی چی؟
اشتباهم این بود که کاوه رو در جریان گذاشتم و به یه ماه نرسید که چیزی رو که اون نزدیک سه سال مثل یه راز حفظ کرده بود توی دانشگاه پیچید و همه خبردار شدن
سانای دختری که مثل بیشتر دخترا و حتی ساده تر از اونا با اتوبوس میومد و با اتوبوس میرفت معلوم شد که اگه بخواد متیونه با 207 خودش بیاد و بره یا حتی با لکسوز شاسی بلند مامانش که همیشه خدا یه گوشه حیاط پارک شده , یا حتی بیشتر!

توی اون دو هفته که هنوز همه چی برملا نشده بود سانای هم کمی عوض شده بود دیگه احساس میکردم اون روحیات با طراوت و شاداب قبلی رو نشون نمیده و دیگه چندان سر حال نیست شاید سردی من در اون هم اثر کرده بود  اما دیگه به من ربطی نداشت و نمیخواستم در مورد اون چیزی بدونم یا بشنونم , تمام چیزی که لازم بود رو فهمیده بودم

اما کاوه مثل شیطون رفته بود تو جلدم! میخواست به هر قیمتی شده مارو دست به دست هم بده و به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشد هر چی بهش میگفتم که ما حتی خدامونم با هم فرق داره , اصرار داشت که میشه فقط کافیه من بخوام! و من خر شدم

میگفت اینجور آدما دل بزرگی دارن ( منظورش بابای سانای بود) خدارو چه دیدی شاید زیر دست و بال تو رو هم گرفت و تو هم واسه خودت آدم شدی! این رو به شوخی میگفت و همیشه هم میخندید از اونایی که من منظورشو نمیفهمیدم و فقط اون لحظه ای که تف کرد تو صورتم فهمیدم

 

با کاوه رفتیم سراغ پدرش , من روی حرف زدن نداشتم و کاوه مثل یه برادر بزرگتر , مثل بلبل  داشت براش چه چه میزد  و من یه لحظه شک کردم که این داره واسه خودش اینطور تقلا میکنه یا واسه من؟ انگار که خیلی زیاد تحت تاثیر  ژستای دروغی اعتماد به نفس من در مورد کشاورزیمون باشه  و واقعا باورش شده باشه که من دارم صادقانه حسم رو  از شهرستانی بودن بیان میکنم سرشو بالا گرفته بود و میگفت کشاورزی دارن و من داشتم روی صندلی از شرم تظاهری که کرده بودم کوچیکتر و کوچیکتر میشدم انگار داشتم اب میرفتم

پرسید" شازده پسر کودومتونید؟ کاوه انگار که منظور سوالش ر متوجه نشده باشه و یا به ضریب هوشی اش شک کرده باشه به حالت تمسخر که اونو نشونه گرفته بود گفت ایشون! " پس چرا خودش حرف نمیزنه؟ از کجا بدونم دخترم رو میخواد؟" و کاوه تازه فهمیده بود که طرف زرنگتر از ایناست سقلمه ای به من زد و من سرمو به زوربلند کردم هنوز حرفی نزده بودم که انگار دروغام , تردیدهام و ته دلم رو , همه رو یه جا خونده باشه گفت "واسه من روستایی جماعت حرمت داره اما اونیکه حد خودشو بشناسه و پاشو به اندازه گلیمش دراز کنه نه تو غربتی! ببین دهاتی..." ! و من دیگه حرفاشو نمیشنیدم سرم داغ شده بود روی بدنم عرق سرد نشسته بود و چشام سیاهی میرفت بیشتر از همه از کاوه خجالت میکشیدم و فکر فردا بودم که چطور توی دانشگاه می پیچه که چه بلایی سرم اومده , از شقیقه هام داشت آتیش میزد بیرون , حرف اخرم اینکه حد خوتو بشناس این لقمه حتی از هیکلت هم بزرگتره چه برسه به دهنت!"

کاوه دیگه حرفی نداشت بزنه و من لال شده بودم

سه روز سانای نیومد دانشگاه و بعد از سه روز که اومد کبودی صورتش رو زیر عینک مخفی کرده بود و خیلی شوخ طبعانه به دخترا در مورد ماجرای پوشیدن کفشای پاشنه ده سانتی مادرش گفته بود و اینکه عادت نداره و دست آخر اینکه از پله ها با کله اومده پایین و آخر سر هم با اشاره ای کمدی وار به کبودی اشاره کرده بوده و گفته بوده اینم نتیجه اش! و چون کسی ازش دروغ نشنیده بود همه باورش کرده بودن اما حدس میزدم که چی شده

کاوه نامردی نکرد و ماجرای اون روز رو توی دلش چال کرد اصلا خودشم یه جورایی منگ بود گیج شده بود و دیگه هیچ حرفی در مورد سانای نمیزد , حتی دیگه مثل سابق ادعای زرنگی هم نمیکرد

تغییر رفتار احمقانه سانای منو هم دوباره خر کرد حدسم درست بود اونم ته دلش یه تعلق خاطری به من پیدا کرده بود اما تا چه اندازه؟ حس کردم حالا که جسارت منو دیده که روی تصمیم ام تا اون حد جدی ام که برم پیش باباش , اونم بهم جدی تر فکر کرده و احتمالا به نتیجه رسیده بود که یعنی میتونم برای سانای ای که توی دانشگاهه همسر و شریک ایده آلی باشم!  اما برای سانای بیرون دانشگاه چی؟ برای شخصیت واقعیش با تمام حقیقتهایی که وجود داشت چی؟ من یه دهاتی بودم و سانای لقمه ای که از هیکل من هم بزرگتر بود اینو پدرش بهم گفت و من باورم شد که همینطورم هست اما چشماش منو دیوونه میکرد بعد از یه ماهی که به تلخی گذشت من دوباره خودمو گم کردم و کاوه که انگار منتظر یه عکس العمل از من بود با تانی و من و من کردن گفت من یه راهی بلدم و بعد گفت "هر دختر سرکشی که بخوام واسه خودم بیمه کنم که پابندم بشه باهاش سکس میکنم نمیدونی سکس معجزه میکنه طوری وابسته ات میکنه که حتی اگه خودتم بخوای ازت جدا نمیشه!"

عرق سردی رو تنم نشسته بود من تا حالا در مورد سانای اینطور فکر نکرده بودم و چیزی نمونده بود که صورت کاوه به هم بریزه اما فقط با سرخ و سفید شدن صورت خودم ماجرا تموم شد
بالاخره که چی؟ حتی اگه من سانای رو اینطور نگاه نکرده باشم آخرش که چی؟ پاکترین عشق ها هم آخرشون به سکس ختم میشه , اصلا مگه سکس ناپاکه؟ مگه هویت عشق رو لکه دار میکنه؟ مگه فرایند منفکیه که در تعارض یا عشقه؟ مگه راهشون از هم جداست؟ مگه نه اینکه مکمل همدیگه هستن؟  و جواب همه اینا در من به یه نه مردد میرسید!

طی سه چهار ماه بعد رابطه من با سانای طوری پیش رفت که حتی خودم توی خواب هم نمیدیدم حالا دیگه سانای لکه دار شده بود مثل لیوان بلوری که کاملا شسته باشی و برق بزنه و وقتی برش میداری که آب بخوری حتی اگه آب هم نخوری , لکه انگشتت روش می مونه و کثیف به نظر میرسه , برای سانای اما انگار مهم نبود که هر جا که اسم اون میومد اسم من رو هم میاوردن و ...

اون به سیم آخر زده بود و در من شیطون لونه کرده بود

اوایل ترم آخر بود و بعد از فاصله زمانی که افتاده بود و همه بچه ها دلشون واسه هم تنگ شده بود من با سانای رفتیم بیرون , دلم بدجوری براش تنگ شده بود و فکر میکنم که اونم همینطور بود , من تمام تابستون رو به سکس فکر کرده بودم و اینکه ازش بخوام که باهام سکس کنه اما الان که میخواستم بهش بگم به نظرم غیرممکن بود , باید به صورت معصومش و اون نگاه گرم و پاکش چشم نمیدوختم , دستش رو گرفتم , مقاومت نکرد و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم اینکارو قبلا هم کرده بودم , اوایل خیلی سخت و الان راحت تر از اون روزا! ازش خواستم که در مورد پروژه ام کمک کنه و اون با کمال میل قبول کرد و گفت که هر کاری که داشته باشم قبول میکنه فقط کافیه که کاری رو بهش بگم تا برام انجام بده!  گفتم قول؟ و گفت قول! , دیگه من حرف نمیزدم شیطون بود که داشت حرف میزد , گفتم که به یه مشکلاتی برخوردم که باید بیاد و در یه جلسه خصوصی برام توجیه کنه! خشکش زده بود و چیزی نمیگفت اما نگاهش دیگه اون نگاه قبلی نبود دستاش که تو دستم بود سرد شده بودن , ادامه دادم که من به یه جایی فکر کردم که راحت بتونه  بیاد و کمکم کنه , داشت حالم بهم میخورد اما شیطون داشت توی وجودم یکه تازی میکرد , خون به رگای آلتم دویده بود و خدا رو شکر میکردم که پشت میزی نشستم که اون چیزی نمیبینه , چیزی نمیگفت فقط سکوت کرده بود و میدونم که با شناختی که از من داشت حتی اگه چیزی میگفت میدونست که من خواهم گفت "اما تو قول دادی!" دستش رو از دستم کشید , بلند شد و رفت و دیگه مثل دفعات قبلی نبود که بره پای صندوق و حساب کنه , یادم اومد که براش از خواستگاری پدر و مادرم  تا تموم شدن همین ترم گفته بودم و به شوخی از پدر قلدرش و شکست دادن اون حرف زده بودم , اما کی؟ من؟ دو نفر شده بودم یکی شیطانی و دیگری یه پسر دهاتی که حد خودشو نمیشناخت! کودوم حرف رو کودومش گفته بود یادم نمیاد

دوباره دو روز نیومد و من توی این دو روز جرات نکردم حتی زنگ هم بزنم اما وقتی اومد متفاوت اومده بود ازم قول گرفت که تا آخر همین ترم پدر و مادرم بیان خواستگاری و من _ نمیدونم کودوم یک از من های درونم _ بهش قول داد بعد گفت که قبول میکنه که بیاد و توی پروژه ام کمک کنه , دقیقا میدونست که چی میگه! و دقیقا میدونست که منظور من چی بوده! اما قبول کرد

 

کلید خونه مجردی کاوه رو گرفتم , اصلا کاوه کارش همین بود برای همینم خونه مجردی داشت , اما اون روز قول داد که بره یه جای دیگه , من و سانای رفتیم خونه اش , من پروژه ای رو که داشتم عملی کردم اما من نبودم! تازه وقتی کارمون تموم شد اینو فهمیدم , شیطون بود که کارشو که تموم کرد دیگه رفت , نه تو وجود من بود و نه حتی تو گوشه و کنار اون خونه! شاید رفته بود جلوی یخچال تا چیزی بخوره و دوباره جون بگیره ,  یه لحظه خودمو سانای رو لخت توی رختخواب دیدم نگاهش خالی از هر چیزی بود , اما تنش همه جامو می سوزوند تو صورتم نگاه نمیکرد , یادم میاد که چطور خودشو تسلیم کرده بود , تسلیم محض!  هیچ تقلایی نکرده بود , هیچ مقاومتی نکرده بود , نه در مقابل پیشنهادم و نه در مقابل عملم! شیطون انگار که تجدید قوا کرده باشه دوباره به درونم رخته کرده بود ,به نظرم خیلی سهل الوصول اومد , خیلی ساده دستمو دراز کرده بودم و چیده بودمش مثل سیبی که آدم توی بهشت چیده بود! بلند شدم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون!  من خود شیطون بودم! ازش بدم اومد! چندشم شد! چرا باید کسی که من دوستش داشتم اینقدر ساده و در دسترس بوده باشه , چرا باید .... یه لحظه شیطون درونم فریاد زد "اصولا خانواده ای که این ازش میاد اینجوری ان , در کل راحتن , محرم و نامحرم نمیشناسن و از کسی فرار نمیکنن , تازه تو از کجا میدونی که قبلا....." صدا داشت پژواک میکرد و من داشتم مثل یه کوه شیشه ای از درون خرد میشدم و میریختم داشتم ویرون میشدم , بر نگشتم و  خبری از سانای نگرفتم , حتی نمیدونستم که با اون شرایط چطور رفته خونه!  برگشتم به شهرستان خودمون و یه هفته ای اونجا بودم , بعد از یه هفته که برگشتم خبری از سانای نبود کاوه میگفت دو روز اول رو اومده بود اما سانای همیشگی نبود انگار که مریض شده باشه و چون تورو ندید بدتر هم شد حتی از من هم دو باری سراغتو گرفت و پرسید که خبری ازت دارم یا نه؟ اما گفتم که بیخبرم! بچه ها میگن میگفت مشکل خانوادگی دارم و میخوام این ترم رو مرخصی بگیرم

ترم داشت تموم میشد اونم با شرایط راحتی که سانای برام بوجود آورده بود نه خواستگاری در کار بود و نه سراغ گرفتنی , من راحت داشتم درسمو میخوندم و کسی هم از چیزی خبر نداشت فقط یه بار کاوه منو کشید کنار و ازم در مورد خواستگاری پرسید اما من با اعتماد به نفسی شبیه به اونکه در مورد کشاورزیمون میگفتم , گفتم که دیگه تموم شد و خیلی با آب و تاب توضیح دادم که " خیلی راحت بدست اومد , خیلی سهل الوصول بود , از کجا بدونم که قبلا..." فکر میکردم کاوه درکم میکنه اما نزاشت حرفم تموم بشه , تف کرد تو صورتم و با زانوش زد تو شکمم و فحشایی رو که تو اون روز کذایی به پدر سانای گفته بود با حرفای همون آدم قاطی کرده بود و بهم میگفت دیدم که حتی اشک هم توی چشماش جمع شدن اما من قویتر از این بودم که باج بدم _ کودوم من؟ اینو دیگه نمیدونستم! من شیطانیم یا من دهاتیم!_ و این آخرین باری بود که کاوه رو دیدم

 

 حالا بیشتر از یه ساله که من دارم کابوس می بینم , از خواب پریده بودم , رفتم به سمت حموم نخواستم دیگه دوش اب سرد بگیرم , میخواستم توی وان بخوابم و آروم شم شیر وان رو باز کردم , لباسامو در اوردم باز چشمم خورد به التم حالم به هم میخورد کم مونده بود بالا بیارم میخواستم تصمیمی رو که   گرفتم عملی کنم چشمام هنوز خواب و بیدار بودن تیغ رو از گنجه برداشتم و از حموم اومدم بیرون نشستم روی مبل و سرمو تکیه دادم  به پشتی , دوباره اون اومد انگار هیچ وقت منو نمیدید تا وقتی که دستمو بزارم رو شونه اش و بعد برمیگشت و نگاهم میکرد , جلوتر رفتم میترسیدم اون هیکلی بود و قوی به نظر میرسید رگای گردنش از زور کاری که میکرد بیرون زده بود جرقه ای تو ذهنم زده شد جلوتر رفتم دستمو جلو بردم کم مونده بودد که طبق عادت بزارمش رو شونش اما تو اخرین لحظه به خودم اومدم چشمامو بستمو تیغو کشیدم رو گردنش دستم گرم شد چشمامو باز کردم برگشت  , صورتش روشنتر شده بود اما نه از خونی که از شاهرگش میرفت , صورتش روشنتر شده بود خودم رو دیدم! خودم بودم به داشتم به خودم نگاه میکردم راحت شده بودم زیرش سانای رو میدیدم که لخت داشت به من نگاه میکرد نگاهش دیگه خالی نبود سرد نبود  خون من داشت توی نگاهش چکه میکرد اما اون معصومیت و اون تسلیم شدن هنوز تو صورتش بود

یادم افتاد که شیر وان رو نبستم چشمامو باز کردم روی مبل بودم و اما سرمو نمیتونستم بلند کنم نزدیک صبح بود همه جا داشت سفید میشد هوا , سقف, اتاق, نگاه من, وحتی حس کردم صورتم! به نظرم اومد اخرین چیزیه دارم که حس میکنم

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد