حلقه های تکرار _ داستان کوتاه


مطابق هر روز ساعت 6 از خواب بیدار میشد و صورتش رو میشست و لباس گرمکن اش رو می پوشید و از خونه میزد بیرون , در امتداد پارک طولی که سالها پیش احتمالا برای پوشش دادن مسیر فاضلاب شهری که از محله اونا میگذشت انجام شده بود و بعدها به یه پارک طولی تبدیل شده بود شروع میکرد به پیاده روی و تا انتهای پارک میرفت , توی مسیرش آدمهای زیادی رو می دید که عده ای رو نمی شناخت و عده  دیگه ای رو فقط فکر میکرد که میشناسه.

آدمهایی که فقط به خاطر تکرار دیدارشون در یه ساعت مشخص از روز و انجام دادن یه کار مشترک , یعنی پیاده روی , که خود یوسف از اون به عنوان نوعی تشریک مساعی اسم می برد احساس میکرد که میشناسدشون و البته این حس یکطرفه نبود , در بیشتر حالات حتی ارتباط کلامی هم برقرار نمیشد و نسبت به سن وسال طرف مقابل و همچنین میزان مدتی که همدیگه رو می دیدن , یا لبخندی بهشون میزد یا دستی به احترام بالا می برد و یا دستی روی سینه میزاشت اما بیشتر اوقات با لبخندی همراه با بالا انداختن ابرو که مثلا نشان دهنده شعف باشه , سر و ته قضیه  هم میومد و البته کسی هم انتظار بیشتری نداشت و وقتی به ته پارک می رسید دوباره مسیری رو که رفته بود برمیگشت و معمولا دوباره همون آدمارو می دید و در تمام طول مسیر رفت و برگشت حرکات چهره و ورزش عضلات صورت همچنان برقرار بود! به خونه می رسید , دوش آب سردی میگرفت , صبحانه ای میخورد و مسواک میزد و راهی ایستگاهی میشد که سرویس شرکت از اونجا کارکنان رو برمیداشت , داخل سرویس , بر خلاف پارک , شناخت بیشتری از آدمای داخل سرویس داشت اما دقیقا به همون نحو , ارتباط کلامی برقرار نمیشد , انگار که یه جور قرارداد بوده باشه که کسی در سرویسهای صبح حرف نزنه و فقط لبخند و حالتهای چهره و حرکات ابروها بود که تا رسیدن به صندلیش بایستی در امتداد ورزشهای صبحگاهی عضلات صورتش , اونارو انجام میداد.
سرویس آدمهای با نشاط خودش رو داشت و البته آدمهای کسل خودش رو! کسایی که حتی نیم ساعت مسیر راه رو هم غنیمتی می دونستن برای خواب بیشتر و البته کسی هم بهشون خرده نمیگرفت , و دسته سومی هم بودن که به روال عادی و تکراری این روزای جامعه مون , داشتن با گوشی هاشون سر و کله میزدن و معلوم نبود که چه کاری انجام میدن که مناسب ترین دقتش همین الان بود؟ اصلا به نظر یوسف , خود همین قضیه یکی از بهترین دلایل تایید تئوری خودش , یعنی تکرار بود , تئوری که هر روز در مغز یوسف قویتر و قویتر میشد و ریشه هاش قدرتمند تر و تنومند تر میشدن.

ارتباط کلامی درست از لحظه ای که سرویس برای پیاده کردن مسافرینش در محوطه کارخونه می ایستاد شروع میشد و تمام آدمایی که نزدیک به نیم ساعت کنار هم بودن و حتی گاهی برای هم حرکات چهره و ابرو اجرا کرده بودن , انگار که لحظه اولی هست که دارن همدیگه رو می بینن و شروع میکردن به احوالپرسی!

یکی از بی مزه ترین قسمتهایی که یوسف ازش خوشش نمیومد و حتی میشه گفت که ازش درد میکشید دقیقا همین بخش بود و خوشبختانه هم خیلی کوتاه بود و هم به علت کثرت آدما , گاهی نوبت به همه نمیرسید که با سوالای تکراری حالی ازشون پرسیده بشه و یوسف همیشه دوست داشت جزو کسایی باشه که شامل این محبت نمیشه , اما قرار نیست تمام آرزوهای ما برآورده بشه حتی اگه به کوچکی همین ندیده شدن در این موقعیت بوده باشه.

یوسف آدم شوخ طبعی بود و حرفی و شوخی نبود که بهش بگن و یوسف جوابی براش نداشته باشه و برای همین بیشتر کارکنان کارخونه دوست داشتن چیزی بهش بگن حتی اگه جوابش چندان باب طبعشون نباشه , انگار که اونا هم ناخواسته این تکرار رو فهمیده باشن و برای فرار از این یکنواختی و یا حتی اعمال کوچکترین تغییری در اون , حاضر بودن کامشون رو تلخ کنن , مثل تلخی که یه داروی تلخ که آرامش و یکنواختی یه بیماری آروم و تدریجی و خزنده رو بهم بزنه!

این پروسه _ از خونه تا رسیدن به کارخونه _ سالها بود که برنامه هر روزه یوسف بود البته این به معنای این نبود که مراحل بعد از این , شامل تکرار نمیشد , نه! بلکه مراحل بعد از این در یه مدار بالاتر از تکرار قرار میگرفت , یوسف اعتقاد داشت که زندگی دایره های هم مرکز تکراره! که همگی نقطه مرکزی مشترکی دارن که آدمیزاد , اولش دقیقا تو مرکز اوناست اما هر کسی میتونه با نیروی خودش _نیرویی که صرفش میکنه_ پرشی به سمت بیرون داشته باشه (چیزی مثل بازی انگری بردز که از یه نقطه پرتاب میشن) و میفته روی یکی از این دایره ها تا روی اون طی طریق کنه و از اینجاست که محکوم به تکرار میشه , هر چه نیرویی که برای پرش ات میزاری کوچیکتر باشه , دایره ات کوچیکتر میشه و بازه زمانی تکرار کوتاهتر و تعداد تکرارش بیشتر!

اما اگه دایره ات بزرگتر باشه , حتی ممکنه در طول عمرت به یه دور کامل هم نرسی که بخوای تکرار رو تجربه کنی , اما بیشتر مردم دایره شون کوچیکه و تکرار رو زود به زود احساس میکنن.
مطابق نظریه خودش , البته در یه سطح دیگه از تعبیر و تاویل اون , روال جاری داخل بخش , دایره بزرگتری تلقی میشه و تکرار کمتری داره اما به هر حال اونجا هم تکراره!

اونروز یکشنبه بود و میتونست یه حلقه تکرار بیشتر هم داشته باشه , یوسف صبح کوله پشتی اش رو هم برداشته بود و مطابق برنامه تکراری یکشنبه ها قرار بود با سرویس دیگه ای , در زمان برگشت , به مسیر دیگه ای از شهر بره تا بتونه در ابتدای ورودی کوه عینالی (در اصل امامزاده های عین الدین و زین الدین که دو برادر بوده اند و آرامگاهشون روی قله ای , چسبیده به تبریز قرار داره و اون کوه به این اسم معروف شده) پیاده بشه و برای تپه نوردی عازم اون کوه که حالا بیشتر به حالت پارک در اومده بود بشه البته یه اتفاق دیگه هم تو این روز قرار داشت که میتونست حلقه های تکرارش رو بیشتر و یا دست کم متفاوت تر کنه , بازیهای فوتبال لیگ کشور به علت فشردگی در برنامه , امروز هم برگزار میشد و تراختور بازی داشت
یادش اومد که در اون اوایل که تراختور , تازه از لیگ یک به لیگ برتر اومده بود هر وقتی که بازی داشت حلقه های تکرار میرفتن پی کارشون و همه برنامه ها با زمان بازی تراختور هماهنگ میشد.
اصلا اون روزا شامل تکرار نمیشدن , همه شون نو بودن و تازگی خودشونو داشتن مخصوصا وقتی که به حوالی ورزشگاه می رسیدی و جمعیتی حدود 80 تا 100 هزار نفر رو میدیدی و میشدی جزیی از موجی که مطمئنا هیچ کودوم احساس تکرار نمیکردن , یعنی این مساله , این در بین این همه جمعیت بودن , این حس جدید , این هدف جدید , همه و همه اونقدر تازگی داشت که از تمام حلقه های تکرار رد میشد و احساس میکردی اون روز جزو باقی عمرت که فرسوده اش کردی نیست!
اما هر چیزی یه روزی یا تموم میشه یا رنگ عادت به خودش میگیره , در اون ایام برنامه های یکشنبه ها هم تحت تاثیر تراختور قرار میگرفتن اما امروز علی رغم مسابقه فوتبال , یوسف رفتن به عینالی رو ترجیح داده بود.

نزدیک در ورودی , مطابق همیشه توی رختکن رفت و بازم پیراهن تراختور و کفشای کوهنوریشو پاش کرد و به راه افتاد , هوا دیگه اون هوای چن سال پیش نبود و یوسف اینو خوب حس میکرد , تبریز جزو آلوده ترین شهرهای ایران اعلام شده بود و نسبت به مقیاس صنعتی بودنش , الحق که خوب دوام آورده بود و خیلی دیر به میزان خطرناک آلودگی رسید اما به هر حال هوای عینالی بهتر از سایر قسمتها بود مخصوصا که این اواخر درختکاریهای زیادی هم در دامنه ها انجام شده بود و به قول بچه سه تا پنکه هم روش نصب شده بود (سه دکل بزرگ برای تولید انرژی بادی بصورت آزمایشی روی کوه نصب شده که مردم به شوخی میگن که از وقتی که اونا نصب شده هوای عینالی خنکتر شده).

از مسیری که یوسف میرفت , کمی که بالاتر میرفتی به یه قهوه خونه می رسیدی که روزای پنجشنبه و جمعه , جای سوزن انداختن نداشت و هم مقری محسوب میشد برای قرار گذاشتن به عنوان ایستگاه اول و هم جمع و جور کردن و تهیه توشه و آذوقه!

اما چندین سالی که یوسف یکشنبه ها میومد معمولا خلوت بود و آدمای کمی حضور داشتن , یوسف که وارد قهوه خونه شد انگار که یه عده انتظار ورودشو کشیده باشن , چشمها به سمت در چرخید , چشمای دوستای ناشناس! همونایی که صرفا به خاطر همون چیزی که یوسف اسمش رو تشریک مساعی میزاشت , یه چیزی مثل رابطه بینشون ایجاد کرده بود.

مطابق معمول مردی که پیراهن سبز ماشین سازی رو (یکی دیگه از تیمهای ریشه دار فوتبال تبریز که سالهاست در دسته های پایین تر بازی میکنه اما روزگاری در لیگ آزادگان بود و طرفدارای خودشو داشت) به تن داشت باز همون جمله تکراری همیشگی رو به زبون آورد که "از تراختور چه خبر؟" و منظورش دقیقا این نبود که خبری از تراختور بگیره , یوسف به عادت همیشه دستش رو روی قلبش گذاشت و انگار که با هر ضربانش , قدرت تپش قلبش دستش رو تکون میده نشون داد قلبش به عشق اون می تپه! و هر دو لبخندی به هم زدن.

این ور مردی که عینک ته استکانی با فریم مشکی کلفت به چشم میزد رو دید و مطابق معمول با حرکات دست و چهره احوالپرسی های معمول رو انجام دادن , برای خود یوسف هم جالب بود , هیچ کودوم از این آدما رو نمیشناخت و در عین حال انگار که همه رو میشناخت , حتی با هر کودوم با حرکات خاصی احوالپرسی میکرد و روال احوالپرسی هم انگار که نوبت بندی شده بود , اول طرفدار ماشین سازی (در تبریز هنوز هم افرادی هستن که تعصبشون به ماشین سازی رو علی رغم سالها عدم موفقیت حفظ کردن و اعتقاد دارن که عشق فقط یکی!) ویکی از معدود ارتباطهای کلامی توی قهوه خونه , بعد مردی که عینک ته استکانی با فریم مشکی کلفت داره , بعد مستقر شدن در صندلی که مال خودشه و نگاه کردن به چشم قهوه چی که به محض نگاه کردن بگه: "همون همیشگی؟" و یوسف با حرکت سر تایید کنه و بعد جابجا شدن روی صندلی و نگاه به سمت راست و عقب و احوالپرسی با پیرمردی که یوسف هر دفعه انتظار داره که نوبت بعدی که میاد اونو نبینه اما خوشحاله که هیچوقت حدسش درست از آب در نمیاد و آخر سر هم , سمت چپ که با اشارات ابرو و حرکات چهره با اون هم احوالپرسی میشه.

یادش میاد که یه وقتی اون مرد عینکی , عینکش رو عوض کرده بود و دیگه عینکش فریم کلفت مشکی رو نداشت و اتفاقا به چهره اش هم میومد اما انگار خودش هم دیگه حوصله ریسک کردن و تجربه یه روال جدید رو نداشته باشه , بعد از چن هفته دوباره عینکش رو عوض کرد و برای شیشه های ته استکانی عینکش , فریم مشکی کلفت جدیدی گرفت و به چشمش زد , شاید با عینک بدون فریم وقتی جلوی آینه می ایستاد با خودش میگفت که این آدم با اون قبلی فرق داره و حوصله کشف این آدم جدید رو نداشت , از نظر یوسف عده ای از مردم هستن مرگ تدریجی بی درد در یه باتلاق رو به زنده موندن اما درد کشیدن در یه تصادف ترجیح میدن! شاید این مرد هم از اونا بوده باشه.

یوسف گاهی شک میکنه که نکنه تمام زندگی مثل فیلم "ترومن شو" (Trueman show) (فیلمی با بازی جیم کری) یه فیلم باشه که بازیگر اصلیش بدون اینکه خبر داشته باشه خودشه! چون هر یکشنبه که میاد فقط همین آدما توی قهوه خونه هستن که انگار انتظار ورود یوسف رو میکشن , اینو از نگاهشون به در فهمیده بود که انگار نوعی انتظار در نبود اون در اون فضا حاکم باشه , و همین روال تکرار میشه و بعد میره تا هفته بعد!

اون حتی نمیدونه از بین اون چهار نفر , کودومشون اول میاد به قهوه خونه؟ یا کودومشون آخر از همه از اونجا میره؟ اصلا وقتی یوسف میاد اونا در مسیر بالا رفتن از عینالی هستن یا در مسیر پایین اومدن؟ یا اصلا از اون بالاتر هم میرن؟ و یا حتی احوالپرسی های رایج بین خود اونا چطور میتونه باشه؟ به هر حال هر چی که باشه , یوسف چای و لیموش رو میخوره و پولشو میزاره روی میز و وقتی خارج میشه فقط یه کلمه "خداحافظ" میگه و هر پنج نفر همصدا "در امان حق" جواب میدن و اون میره.

یوسف به سمت بالا به راه افتاد و سعی میکرد در حین اینکه از پیاده روی لذت میبره حواسش به مچ پاش هم باشه که درد مزمنی در اثر یه پیچ خوردگی قدیمی در اون ناحیه داشت و کمی ذق ذق میکرد , احساس میکرد با بالا رفتن سنش این درد به تدریج بیشتر میشه اما سعی کرد ذهنش رو از تمرکز روی مسایل منفی دور کنه , توی مسیر , بودن دختر و پسرایی که بالا رفتن از کوه , براشون بهترین بهوونه برای گرفتن دست همدیگه بود! مثل همیشه تا قله بالا رفت و نشست که با آرامش کامل استراحت کنه و به رسم همیشه نگاهش به منظره شهر و شلوغی اون , که از اون بالا پیدا بود دوخته شد.

دلش ضعف رفت و احساس گرسنگی کرد اما مثل همیشه چیزی از قهوه خونه نخریده بود انگار که دلش نیومده باشه اون روال همیشگی توی قهوه خونه رو تغییر بده و یا ترسیده باشه , یه نوع ترس که نخوای کسی باشی که سنگی به یه دریاچه آرام بندازی و باعث موجدار شدنش بشی و آرامشش رو بهم بریزی
همیشه نیم ساعتی روی قله استراحت میکرد , نیم ساعتی که مثل حالت خلسه بود و آرامش خاصی بهش میداد و بعد از اون بلند میشد و به سمت خونه به راه می افتاد , تمام این پروسه تکراری که حالا احساس میکرد دوست نداره از دستش بده یا به همش بزنه , هزینه ای بود که برای اون نیم ساعت می پرداخت , نیم ساعتی که مثل جیره ای که اونو تا هفته بعد می رسوند به نظر مهم و حیاتی می رسید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد