داستانک های حیوانات 08

تابستون امسال به دنیا اومده بودن و عشق به دریا داشت دیوونه شون میکرد دو تا ماهی کوچولوی قرمز توی برکه!
یکیشون از توانایی های مزرعه دار خیلی شنیده بود که میتونه اونارو از تو برکه برداره و ببردشون و به دریا برسونه و اون یکی از حیوونای دیگه راجع به بارونای سیل آسای بهار شنیده بود که یه رودخونه فصلی درست میکرد که از مسیر برکه رد میشد و خودشو میرسوند به رودخونه اصلی و از اونجا میرسید به دریا!

زمستون که به آخراش رسید دیگه شوق لمس دریا دو تا ماهی رو دیوونه کرده بود واسه همین یکی از ماهیا دم عید خودشو سپرد به دست توانایی های مزرعه دار که اونو از برکه نجات بده و برسونه به دریا ولی اون یکی علی رغم تمام علاقه ای که به زودتر رسیدن به دریا داشت کمی بیشتر صبر کرد و منتظر بارونای سیل آسای بهاری شد!  

داستانک های حیوانات 07


قناری داشت با چلچله ای که هر سال تمام زمستون میرفت یه جای دیگه و بهار دوباره برمیگشت , بحث میکرد آخه تمام زمستونی رو که چلچله اونجا نبود توی قفس طلاییش نشسته بود و به تک تک حرفای چلچله که همش از روی تجربه و حاصل سفرهاش بود فکر کرده بود , به تمام حرفایی که تمامشونو قبول کرده بود و حالا که بحثشون گل انداخته بود با تمام حرفایی که قبلا قبول کرده بود مخالفت میکرد انگار که از دل حرفای چلچله به نتیجه های دیگه ای رسیده بود  و اونارو مثل یه تجربه بزرگ مال خود میدونست تمام تجربه هایی که مربوط میشدن به روبرو شدن با پرنده های شکاری , گرفتار شدن در باد و بوران , زخمی شدن دوستان , گم کردن راه , تغییر مسیرهای اجباری , اتراق اجباری در یه محل پرخطر, زود باریدن برف در یکی از شهرهای مسیر و ......

چلچله اما باز مثل هر سال تجربه هاش رو میگفت و انگار که کوچکترین رنجشی از حرفای قناری و نتیجه هاش و مخالفت هاش با حرفای چلچله نداره!
انگار که ته دلش اعتقاد داشته باشه و بدونه که نتایجی که قناری بهشون رسیده عملا به دردش نمیخوره ولی نگرانی و خیرخواهی اونو نسبت به خودش درک میکنه و واسه همین هیچ وقت از شنیدن مخالفت هاش با نظراتش ناراحت نمیشه و از گفتن تجربه های جدیدش هم امتناع نمیکنه.

پ.ن: چون میدونه که در بحث های سال بعد چیزای دیگه ای خواهد شنید که احتمالا حرفای امسال خود قناری رو رد کنن چون فکرا و نتیجه هاش اگرچه صورت زیبایی دارن اما چون عملی نیستن و فقط تئوری ان همه جوانب رو شامل نمیشه اما مطمئنه که تجربه های خودش در امتداد هم ان و همدیگه رو تکمیل میکنن.  

داستانک های حیوانات 06


لگدی رو که گربه از مزرعه دار میخورد یا چیزایی رو که به طرفش پرت میکرد و بهش میخورد رو هیچ کودوم از حیوونا تجربه نکرده بودن اما با این حال به حال اون گربه همیشه غمگین و همیشه افسرده به خاطر اینکه گاهی مورد توجه همسر مزرعه دار بود و به خاطر اینکه موشهای انبار رو بگیره گهگاهی نوازشش میکرد رشک میبردن و حسرت میخوردن فارغ از اینکه هر سال به محض تولد بچه هاش اونارو ازش جدا میکردن و یه جایی گم و گور میکردن و اونم از ترس سگهای مزرعه دار جرات نمیکرد جایی بره.   

داستانک های حیوانات 05


سگ داشت با کبک توی قفس مزرعه دار از اتحاد بین حیوونا و همدلی و دوستیشون حرف میزد و کبک تقریبا باور کرده بود که حرفایی که سگ میزنه همشون بدون کم و کاست درستن , که ناگهان جغد که داشت حرفاشونو می شنید رو به سگ گفت: " ببینم تو که بیشتر طرف مزرعه داری تا طرف حیوونا , مگه تو همونی نیستی که وقتی مزرعه دار میره شکار کبک و اونارو با تیر میزنه دوان دوان میری و کبک زخمی رو از گردنش میگیری و برای مزرعه دار میاری که کارش رو بسازه؟" 

داستانک های حیوانات 04


برای مزرعه دار پرورش دادن با ندادن و فروش کره اسب خوب و خوش نژاد با توجه به سودش و اسب خوبی که توی طویله داشت مهم بود برای همین گاه گاهی مادیان های زیبایی برای جفت گیری با اسبش می خرید و میفروخت اما تربیت کردن یا نکردن کره الاغ , براش اهمیتی نداشت و واسه همین رسیدگی هایی که به اسب میشد همه حیوونات بخصوص الاغ , اسب رو خوش شانس ترین حیوون مزرعه میدونستن.  

داستانک های حیوانات 03


کرگدن پوست کلفت بدقواره بدجوری خودش رو میگیره و همتراز اسبهای نجیب و زیبای تک شاخ افسانه ای و حتی گاهی فراتر از اونا میدونه!  

داستانک های حیوانات 02


الاغ ارابه خودشو که خیلی هم دوست داشت بست به خودشو جغد خواب آلود رو هم سوار ارابه کرد و شاد و شنگول به راه افتاد توی مسیری که اتقاقا خیلی هم شلوغ بود و از روبرو و پشت سر ارابه های زیادی میومدن , مدام روشو برمیگردوند عقب و داشت با جغد صحبت میکرد و حواسش هم پرت میشد و حتی چندین بار کم مونده بود که با ارابه های دیگه برخورد کنه , جغد که کمی خوابش پریده بود و جا خورده بود اول کمی تحمل کرد ولی بعدش وقتی کاسه صبرش لبریز شد رو به الاغ کرد و گفت: "دوست خوب! همه اینایی که توی این راه در حال رفت و آمد می بینی مثل خودت خرن! حواسشون بیشتر به جای دیگه است تابه کارشون! اگه دقت نکنی ممکنه تصادف بکنی و یه طوریمون بشه!"  

داستانک های حیوانات 01

بقیه حیوونا بهش میگفتن "آشغال جمع کن" یعنی با اون یونیفرم یه دست سیاهی که داشت این لقب بهش میومد , کلاغ هیچ توجهی نمیکرد که چیزی به دردش میخوره یا نه؟ میتونه براش مفید باشه یا نه؟ و هر چیزی رو که سر راهش می دید جمع میکرد و می برد به آشیونه اش و دل این رو هم نداشت که وقتی چیزی از داشته هاش که برای خودش بی استفاده بودن و جز زحمت نگهداری براش چیزی نداشت به درد کسی میخورد بهش قرض یا هدیه بده یا حتی بفروشه! و همه این وسایل از بابت نگهداری و جابجایی و تمیز کردن براش شده بودن دردسر و گرفتاری!
خودش اعتقادداره که تک تک وسایلش براش مفیدن و باور کرده که مثلا اینو از فلان جا پیدا کردم , ممکنه بعدا به درد بخوره؛ این یکی رو از فلان جا خریدم ، در فلان موقعیت میتونه به دردم بخوره؛ اینو به جای طلبم از فلانی گرفتم , گفتم شاید فلان روز ازش استفاده کردم ، این رو از فلانی ارزون خریدم گفتم این که پولی نیست دارم بابتش می پردازم
خلاصه کلاغه نه اینکه واقعا آشغال جمع کن باشه اما چیزایی رو که بدون هیچ فکری و طمع کارانه جمع کرده براش حکم آشغال رو دارن که به جز دردسر و گرفتاری به درد دیگه ای براش نمیخورن و منافعی ندارن. 

پ.ن:
نمیدونم این مجموعه ای که میخوام شروع کنم بزارم به حساب یه تقلید کامل از مزرعه حیوانات جورج اورول یا اینکه اون کتاب رو الهام بخش این مجموعه ای که شاید به اتمام هم نرسه قلمداد کنم به هر حال اون داستان و شخص آقای جورج اورول در من بی تاثیر نبوده ولی اینجا سعی خواهم کرد که داستانهای خودمو بنویسم و حرفای خودمو بزنم , امیدوارم که بتونم با مجموعه داستانهای کوتاهی که به صورت سبملیک از حیوانات (بصورتی متفاوت از مزرعه حیوانات که بصورت داستانهای کوتاه شامل همه حیوانات اهلی و وحشی ) خواهد بود بتونه کمک کنه تا هر چیزی رو که درک میکنم بتونم انتقال بدم. اسمش رو هنوز فکر نکردم که چی بزارم ولی چیزی که الان به ذهنم میرسه " داستانک های حیوانات" است.