تابستون
امسال به دنیا اومده بودن و عشق به دریا داشت دیوونه شون میکرد دو تا ماهی کوچولوی
قرمز توی برکه!
یکیشون از توانایی های مزرعه دار خیلی شنیده بود که میتونه اونارو از تو برکه
برداره و ببردشون و به دریا برسونه و اون یکی از حیوونای دیگه راجع به بارونای سیل
آسای بهار شنیده بود که یه رودخونه فصلی درست میکرد که از مسیر برکه رد میشد و
خودشو میرسوند به رودخونه اصلی و از اونجا میرسید به دریا!
قناری داشت با چلچله ای که هر سال تمام زمستون میرفت یه جای دیگه و بهار دوباره برمیگشت , بحث میکرد آخه تمام زمستونی رو که چلچله اونجا نبود توی قفس طلاییش نشسته بود و به تک تک حرفای چلچله که همش از روی تجربه و حاصل سفرهاش بود فکر کرده بود , به تمام حرفایی که تمامشونو قبول کرده بود و حالا که بحثشون گل انداخته بود با تمام حرفایی که قبلا قبول کرده بود مخالفت میکرد انگار که از دل حرفای چلچله به نتیجه های دیگه ای رسیده بود و اونارو مثل یه تجربه بزرگ مال خود میدونست تمام تجربه هایی که مربوط میشدن به روبرو شدن با پرنده های شکاری , گرفتار شدن در باد و بوران , زخمی شدن دوستان , گم کردن راه , تغییر مسیرهای اجباری , اتراق اجباری در یه محل پرخطر, زود باریدن برف در یکی از شهرهای مسیر و ......
چلچله
اما باز مثل هر سال تجربه هاش رو میگفت و انگار که کوچکترین رنجشی از حرفای قناری
و نتیجه هاش و مخالفت هاش با حرفای چلچله نداره!
انگار که ته دلش اعتقاد داشته باشه و بدونه که نتایجی که قناری بهشون رسیده عملا
به دردش نمیخوره ولی نگرانی و خیرخواهی اونو نسبت به خودش درک میکنه و واسه همین
هیچ وقت از شنیدن مخالفت هاش با نظراتش ناراحت نمیشه و از گفتن تجربه های جدیدش هم
امتناع نمیکنه.
لگدی رو که گربه از مزرعه دار میخورد یا چیزایی رو که به طرفش پرت میکرد و بهش میخورد رو هیچ کودوم از حیوونا تجربه نکرده بودن اما با این حال به حال اون گربه همیشه غمگین و همیشه افسرده به خاطر اینکه گاهی مورد توجه همسر مزرعه دار بود و به خاطر اینکه موشهای انبار رو بگیره گهگاهی نوازشش میکرد رشک میبردن و حسرت میخوردن فارغ از اینکه هر سال به محض تولد بچه هاش اونارو ازش جدا میکردن و یه جایی گم و گور میکردن و اونم از ترس سگهای مزرعه دار جرات نمیکرد جایی بره.
سگ داشت با کبک توی قفس مزرعه دار از اتحاد بین حیوونا و همدلی و دوستیشون حرف میزد و کبک تقریبا باور کرده بود که حرفایی که سگ میزنه همشون بدون کم و کاست درستن , که ناگهان جغد که داشت حرفاشونو می شنید رو به سگ گفت: " ببینم تو که بیشتر طرف مزرعه داری تا طرف حیوونا , مگه تو همونی نیستی که وقتی مزرعه دار میره شکار کبک و اونارو با تیر میزنه دوان دوان میری و کبک زخمی رو از گردنش میگیری و برای مزرعه دار میاری که کارش رو بسازه؟"
برای مزرعه دار پرورش دادن با ندادن و فروش کره اسب خوب و خوش نژاد با توجه به سودش و اسب خوبی که توی طویله داشت مهم بود برای همین گاه گاهی مادیان های زیبایی برای جفت گیری با اسبش می خرید و میفروخت اما تربیت کردن یا نکردن کره الاغ , براش اهمیتی نداشت و واسه همین رسیدگی هایی که به اسب میشد همه حیوونات بخصوص الاغ , اسب رو خوش شانس ترین حیوون مزرعه میدونستن.
کرگدن پوست کلفت بدقواره بدجوری خودش رو میگیره و همتراز اسبهای نجیب و زیبای تک شاخ افسانه ای و حتی گاهی فراتر از اونا میدونه!
الاغ ارابه خودشو که خیلی هم دوست داشت بست به خودشو جغد خواب آلود رو هم سوار ارابه کرد و شاد و شنگول به راه افتاد توی مسیری که اتقاقا خیلی هم شلوغ بود و از روبرو و پشت سر ارابه های زیادی میومدن , مدام روشو برمیگردوند عقب و داشت با جغد صحبت میکرد و حواسش هم پرت میشد و حتی چندین بار کم مونده بود که با ارابه های دیگه برخورد کنه , جغد که کمی خوابش پریده بود و جا خورده بود اول کمی تحمل کرد ولی بعدش وقتی کاسه صبرش لبریز شد رو به الاغ کرد و گفت: "دوست خوب! همه اینایی که توی این راه در حال رفت و آمد می بینی مثل خودت خرن! حواسشون بیشتر به جای دیگه است تابه کارشون! اگه دقت نکنی ممکنه تصادف بکنی و یه طوریمون بشه!"