حمید _ داستان کوتاه

داشت توی ذهنش مرور میکرد روزی رو که مادرش رو به پدرش کرده بود و بهش گفته بود حالا که حمید هم لیسانسش رو گرفته باید به فکر یه کار آبرومند براش باشیم و حمید با اینکه خیلی مادرش رو دوست داشت ته دلش به سادگی اون خندیده بود , پدرش در تایید حرف همسرش , انگار که انتظار شنیدن چنین حرفی رو نداشته باشه گفته بود: بله! بله! اتفاقا من به چن نفر و البته به رئیسم سپردم که پسرم لیسانس داره , اگه کار مناسبی سراغ داشتن بهم خبر بدن و انگار که خودش هم حرف خودش رو باور نداشته باشه سعی کرده بود سر خودشو یه جوری گرم کنه تا بحث زیاد کش پیدا نکنه و حمید میدونست که پدر بیچاره اش نه اینکه نخواد کاری برای پسرش انجام نده , بلکه توانش رو نداشت , تمام کسایی که پدرش می شناخت و با اونا در ارتباط بود محدود میشد به چن نفری که همگی توی یه تولیدی پوشاک کار میکردن و از صبح تا غروب با کسی در ارتباط نبودن جز با همدیگه! خودش رو جای پدرش که میزاشت میفهمید که الان باید از خوشحالی در پوست خودش نگنجه! نه به خاطر اینکه حمید لیسانسش رو گرفته بود, نه! البته اونم جای خودش رو داشت و مستقیما به اون ربط پیدا میکرد اما بیشتر به خاطر اینکه با وضعیت بی رونقی بازار و درآمد کمی که داشت , بار سنگین شهریه حمید بالاخره از رو دوشش برداشته شده بود و همین باعث میشد تا کمی احساس آرامش خاطر بیشتری بکنه و کمی هم به تمام چیزایی که خودش و خانواده اش در طی این چن سال قیدشو زده بودن فکر کنه
حمید اما آرزوهای بزرگی در سر داشت و فکر میکرد دنیا قراره با لیسانس اون اداره بشه , البته چیزایی در مورد بیکاری شنیده بود اما اونو میزاشت به حساب بی عرضگی افرادی که حاضر نبودن جایگاه واقعی خودشون رو بشناسن و دچار یه جور توهم و خود بزرگ بینی بودن که حاضر نیستن کار مناسب خودشون رو انجام بدن یا کمی سختی بکشن و همه شون دوست دارن کاری راحت و پر درآمد داشته باشن
تصمیم گرفته بود یه هفته ای استراحت کنه و بعد بره دنبال کار, بعد از یه هفته ای که سر خودشو با دیدن فیلمهای دلخواهش و انجام کارایی که به قول خودش تا حالا وقتش رو نداشته بود شروع کرد به جستجو!
اولین جایی که رفت آژانس های کاریابی بود اما هر جایی که میرفت باید تو یه صف طولانی منتظر می موند و تازه وقتی نوبتش میشد یه پولی میداد تا بزارن بره داخل و سوالش رو بپرسه و ببینه که هیچی نیست!
یاد اون لطیفه ای افتاد که دکتر روانشناس تازه کار وقتی وارد تیمارستان میشه صف بلندی از آدمارو می بینه که وایسادن و هر کسی به نوبت از یه سوراخ نگاه میکنه و وقتی دکتر خواسته بود که اونم نگاه کنه , تا ته صف دست به دست هولش داده بودن و بعد از یه ساعت که نوبت بهش رسیده بود , وقتی نگاه کرده بود چیزی ندیده بود و به پشت سری گفته بود: "چی رو نگاه میکنین, من که چیزی ندیدم؟" و اونم همزمان با اینکه هولش میداد تا دوباره بره ته صف بهش گفته بود: "مرد حسابی , من ده ساله دارم نگاه میکنم هنوز چیزی ندیدم , تو میخوای با یه بار نگاه کردن ببینی؟!" خنده تلخی کرد! نمیدونست که باید یاد بگیره که هر صفی که مردم توش وایسادن تا از یه سوراخی نگاه کنن , احتمال زیادی داره که چیزی اونورش نباشه , باید یاد میگرفت و هنوز اول راه بود
کاریابی ها فقط یه پولی میگرفتن و یه کاغذ می دادن دستت تا پر کنی و تحویل بدی و وقتی موردی بود که برات مفهوم نبود یا سوالی در موردش داشتی تا برات روشنتر بشه باید با قدرت نبوغ و تخیل و حدس و گمان خودت پیش می رفتی و اگه چیزی میپرسیدی , بعد از چن بار سوال کردن , متصدی سرش رو بالا میاورد و به حالت کنایه ای میگفت: "مگه شما نگفتی لیسانس داری؟" و این یعنی اینکه خاک بر سر تو و مدرکت و اونجایی که بهت مدرک داده!
و یه لحظه با خودش فکر میکرد که واقعا خاک بر سر دانشگاهی که این همه پذیرش میکنه بدون اینکه فکری به حال فارغ التحصیلش بکنه!

کم کم نوبت روزنامه ها و آگهی نامه ها و زنگ زدن به اونا رسیده بود که چندرغاز پولی رو که ته جیبش داشت از چنگش در بیاره و حمید باز مثل قدیم که باید با قناعت خاصی _ قناعتی در حد پول خرج نکردن_ هوای جیبش رو می داشت , پول خرج میکرد چون ممکن بود در لحظه ای که یه آگهی خوب به چشمش میخورد شارژ کافی برای زنگ زدن نداشته باشه , البته در این مواقع هم معمولا خودش رو دلداری میداد که چندان فرقی هم نمیکرد به هر حال طرف از اونور گوشی , یا همون اول با لحن موذیانه ای میگفت که "ببخشید ما فقط خانوم جذب میکنیم" و یا بعد از کلی حرف زدن , دست آخر خیلی راحتی میگفت "متاسفم ولی شرایط شما اونی نیست که ما میخوایم" گاهی هم پیش میومد که طرف انقدر پشت تلفن فک میزد که شارژ حمید تموم میشد و نه اون پیگیری میکرد و نه حمید پولی در بساطش مونده بود که دوباره بهش زنگ بزنه و اگرم شارژ می خرید و دوباره زنگ میزد معمولا طرف حمید رو یادش نمیومد و یا یادش نبود که چه چیزایی رو گفته و چه چیزایی رو نگفته و وقتی شروع میکرد تا از اول همه رو بگه , حمید گوشی رو قطع میکرد و از خیرش میگذشت
با مرور زمان دیدگاه حمید نسبت به بی عرضگی مردم تغییر میکرد و وقتی نگاهش به آدمهایی که کارهایی رو انجام میدادن که قبلا از نظر حمید پست بود و ارزش انجام دادن نداشت عوض میشد , گاهی حتی وقتی توی پارک می نشست تا کمی استراحت کنه کسایی رو می دید و حسرت موقعیتشون رو میخورد که قبلا اصلا نمی دیدشون , کسایی مثل کارگری که چمنای پارک رو آب میداد , پیرمردی که بادکنک میفروخت , اون چهارچرخی که در حال فروش سیب زمینی و تخم مرغ آب پز یا همچین چیزایی بود , اون رفتگری که با جاروی دسته بلندش انگار که داره با درختایی که برگ زرد دارن بازی میکنه!
در لحظاتی حسرت خورده بود که "خوش به حالشون حداقل کاری دارن که انجام بدن و شب که میرن خونه , سرشون پایین نباشه" اما وقتی به هر کودوم فکر کرده بود و خودش رو جای اون گذاشته بود وحشت برش داشته بود.

توی این هیر و ویر بیکاری , سمیرا بود که هم نور امید بود و هم تشدید کننده حس بی عرضگی و دست و پا چلفتی گری!
سمیرا دوست دخترش نبود اما یه حس تعلق خاطر دو طرفه بینشون توی دانشگاه ایجاد شده بود و با اینکه هیچ کودوم چیز خاصی به اون یکی نگفته بود و قولی نداده بود ولی دست و دلشون لرزیده بود و چشماشون یه چیزایی رو به همدیگه فهمونده بود , سمیرا ورودی یه سال پایین تر بود و خود حمید هم یادش نمیاد که چطور آشنا شده بودن , با خودش فکر میکرد شاید اصلا سمیرا هم چیزی یادش نمیاد اما بعدش میگفت که زنا توی این قضایا حساس و تیزن و ممکن نیست سمیرا یادش نباشه , "یادم باشه که یه بار که رابطه مون نزدیکتر شد ازش بپرسم!" اینو در حالی که دلش غنج میرفت تو دلش گفت , سمیرا گاهگاهی به بهانه هایی که خیلی تابلو بودن زنگ میزد و یا اس ام اس میداد و حتی میشد حس کرد که خودشم میدونه که بهونه خوبی برای کارش نداره , شاید چیز خاصی پیدا نمیکرد! آخه بین کسایی که فقط یه تعلق خاطر خشک و خالی که اونم به زبون نیومده بود چه بهانه ای میتونست وجود داشته باشه؟

حمید کم کم به آگهی های پشت ویترین ها هم توجه میکرد , یه روز وقتی منتظر تاکسی بود یه نفر جلو پاش نگه داشت و با اسم صداش کرد , اسماعیل بود , اسماعیل از دوستای دانشگاهی بود و تا اونجایی که حمید یادش بود وضع و حال خوبی نداشت که بخواد ماشین داشته باشه , صحبتشون که گل انداخت اسماعیل گفت که اونم از زور بیکاری مثل حمید داشته دیوونه میشده که یه نفر یه پیشنهاد بهش میده و میگه که یه ماشین هست که توش قاچاق بار زدن , ماشینو به اسم کسی میزنن که از یه شهرستان بیاردش به تهران! وقتی به تهران رسید باید بار رو تحویل بده و ماشین هم حق الزحمه اش! و اضافه کرد که: "ولی اگه بگیرنت میدونی حکمش چیه؟ اعدام! بی برو برگرد اعدام!"
حمید حتی به کار اسماعیل فکر کرده بود و به شانس خودش که یه همچین موقعیتی برای اون پیش نیومده بود , تازه اگرم پیش میومد اونکه گواهینامه نداشت! , بارها و بارها به خودش لعنت فرستاده بود بدون اینکه به نیمه خالی لیوان فکر کرده باشه , بدون اینکه به آبرون خودش , آبروی خانواده اش , و مشکلاتی که بعدا میتونست پیش بیاد فکر کنه , بدون اینکه به مادر ساده اش که همه مسایل پیچیده رو از دریچه نگاه شوهرش یا پسرش میدید و قبول میکرد! این حالت جنون آمیز معمولا وقتی پیش میومد که سمیرا اس ام اس داده باشه یا به یکی از اون بهونه های خیلی ساده اش زنگ زده باشه , شاید چون سمیرا هم سادگی هایی شبیه مادرش داشت به دلش نشسته بود! اما هر چی بود فکر کردن به سمیرا مثل تیغ دو لبه بود , هم دیوونه اش میکرد و هم وقتی ناامید میشد یا انرژی نداشت , بهش انرژی میداد و امیدوارش میکرد

وقتی به یه مکانیکی  که آگهی نیاز به کارگر ساده روی شیشه اش زده بود رفت طرف با نگاهش وراندازش کرده بود و بهش گفته بود که "عمو تو به درد کار ما نمیخوری  سن ات خیلی بالاست , من یه بچه میخوام دم دستم باشه که آچار بده دستم , هم پول کمی بهش میدم و هم زودتر یاد میگیره" و حمید دیگه نتونسته بود حرفی بزنه اما توی دلش به خودش فحش داده بود که خاک بر سرت که به اندازه یه بچه هم قبولت ندارن! و فکر کرده بود که اگه به جای درس خوندن به وقتش میرفت دنبال یه کاری مثل همین کار , الان با وجود این همه ماشین نونش تو روغن بود
چن جایی هم که فروشنده میخواستن رفته بود اما اونا هم ضامن معتبر یا وضیغه ای میخواستن که حمید دو دو تا چهار تا کرده بود و دیده بود که ازش بر نمیاد ولی حق رو بهشون میداد که هر چی نباشه طرف میخواد تمام اموالشو بسپره دست یه غریبه!
یه جاهایی هم رفته بود برای کار و وقتی فرم رو پر کرده بود و مدرک تحصیلی اش رو لیسانس نوشته بود طرف دست به سرش کرده بود البته اینو در مرتبه سوم یا چهارمی که دست به سر میشد فهمید وقتی یارو بهش گفت که: "لیسانس داری؟ نه داداش لیسانس به درد ما نمیخوره! دور از محضرت انتظارشون زیاده , زود هم پر رو میشن , تازه بیرونشون هم که بکنی دردسرهای بعدی زیادی دارن , نه برادر شرمنده!"
و حمید تازه فهمیده بود که لیسانس چه مضراتی میتونه داشته باشه و از خیر لیسانس هم باید بگذره , توی این جامعه هر چی امل تر باشی بیشتر میخوانت!
یه مدتی یه کاری توی خشکشویی پیدا کرده بود اما از بخت بد اونم با پوست دستش سازش نداشت و مجبور شد ولش کنه چون حساب کرد که باید یه چیزی هم بزاره رو پولی که میگیره و بده به دکتر و دارو!
حمید دیگه اون حمیدی نبود که وقتی لیسانس گرفت ته دلش حتی داشت به خدا هم غر میزد که "خدایا لطفا کیفیت رو فدای کمیت نکن" کمتر خلق کن ولی مثل من کمی شعورشون بالاتر باشه! اما حالا که فکر میکرد میدید که معیارهای سنجش شعور توی جامعه , چیزی متفاوت از داشتن یه مدرک دانشگاهیه! یاد حرف اسماعیل افتاده بود که گفته بود "حمید اینجا جاییه که به کارشناس فیزیک هسته ای هم مهندس میگن و به نصاب ماهواره هم مهندس! تازه شرایط دومی و محبوبیتش از اولی بهتر هم هست" ته دلش تاییدش کرد که اسماعیل راست میگفت اما مگه کاری هم میشه کرد؟ حمید دیگه یه کارگر ساده زیر دیپلم بود که هر جایی میرفت خودش رو اینطور معرفی میکرد , شوخی نبود یه سال بود که بیکار بود و داشت دیوونه میشد , بارها حسرت موقعیت اسماعیل رو خورده بود بدون توجه به عوارض و خطراتش!
اسماعیل گفته بود که از شش تا ماشینی که اونروز قرار بود برسن به تهران فقط اون بود که شانس آورده بود , مثل تاسی که فقط یه نفر شش بیاره! و این یعنی قبلا پنج نفر دیگه  وجود داشتن که حالا دیگه نیستن!
اسماعیل عمیقا حس دوگانه ای داشت , خوشحال بود از اینکه جون سالم به در برده بود و الانم ماشینی داشت که میتونست باهاش مسافرکشی کنه و ناراحت بود از اینکه اون زمان نپرسیده بود و نمیدونست که بار ماشین چیه؟ یعنی نخواسته بود که بپرسه , شایدم ترسیده بود , ولی هر چی بود الان درکش برای حمید آسون بود , اما حالا که فهمیده بود , با تمام وجودش میدونست که احتمالا هر روز یه اسماعیل , یه آدم , یه گوشه ای از این شهر داره قربانی کار اون میشه و جونش رو از دست میده و این باعث میشد روبرو شدن با مردم براش سخت باشه انگار که بهش خیره شدن

حمید حتی شانس کارگر ساختمانی شدن رو هم نداشت وقتی به دستاش نگاه کردن بهش گفتن این دستا تا حالا کاری نکرده که حالا بتونه کارگر ساختمونی باشه و با این حرف تمام ادعاهای کارگر ساده زیر دیپلم بودنش رو هم باطل کردن و وقتی حمید به حالت التماس داشت توضیح میداد که توی خشکشویی کار میکرده و واسه همین دستاش خیلی زمخت نیست و به خاطر حساسیت پوستی نتونسته اونجا ادامه بده , طرف بهش گفته بود که "دستی که با مواد شوینده حساسیت میده , در مقابل سیمان می پوکه!" و دست پینه بسته و داغون چن تا کارگر رو بهش نشون داده بود و حمید اونجا هم حرفی برای گفتن نداشت

با اینکه پدرش حالا که بار شهریه اش از روی دوشش برداشته شده بود راحت تر شده بود و پول تو جیبی حمید هم بیشتر شده بود ولی حمید شرم داشت از یه طرف منبع درآمدی نداشت و باید اون پولو قبول میکرد و از طرفی حالا درک عمیقتری از شرایط پدرش که قبلا بارها به ریسک ناپذیر بودن متهمش کرده بود داشت و خجالت میکشید که از باباش پول بگیره!
اما در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه , حمید بالاخره یه کار توی یه کارگاه ریخته گری و تراشکاری پیدا کرد گرچه کارش سخت بود و زحمتش زیاد  و همیشه هم با دست و بال چرکی و سیاه , ولی خوشحال بود و به پولی که میگرفت قانع.
اما آدمیزاد هم فراموشکاره و هم زیاده خواه , و با این خصوصیت دوم وقتی توی موقعیتی گیر کنه که کم بیاره میتونه هر کاری بکنه
یه سالی میشد که حمید داشت کار میکرد و روزای سخت رو فراموش کرده بود و زیاده خواهیش باعث میشد که گهگاهی نق بزنه مخصوصا که وقتی بعد از شش ماه حقوقش بیشتر شد باورش شده بود که استحقاق بیشتر از اینارو داره و دایم بین بچه های کارگاه با خودشون میگفتن که رئیس شون داره حداقل سه برابر پولی رو که بهشون میده , ازشون در میاره
حالا سمیرا هم راحت تر زنگ میزد و حمید کارش رو راحت کرده بود وقتی که بهش اظهار علاقه کرده بود , اما این یه طرف قضیه بود و حالا فشار روانی روی حمید شاید بشه گفت بیشتر از دورانی بود که بیکار بود از یه طرف حس میکرد که داره ازش دزدی میشه و دقیقا بین دوستاش از همین کلمه استفاده میکردن "دزدی" و فکر میکردن صاحب کار داره ازشون دزدی میکنه , از طرفی فشار همین کلمه که اعصابش رو بهم میریخت و از طرفی حالا که سمیرا یه سالی بود که فارغ التحصیل شده بود بهونه ای برای خواستگارهایی که میومد نداشت و همین حمید رو اذیت میکرد و فکر اینکه سمیرا رو هم از دست بده داغونش میکرد , چیزی هم در بساط نداشت که پا پیش بزاره و بخواد کاری بکنه , در همین شرایط بود که حمید و همکارش جعفر مثل شیطون رفته بودن تو نخ هم و دایما از جمله "دزدی که از دزد بزنه , شاه دزده" استفاده میکردن و به این وسیله هر دوشون به همدیگه روحیه میدادن و خودشون رو توجیه میکردن که یعنی کارشون عمل نادرستی نیست , انقدر شاه دزد رو به همدیگه گفتن تا زشتی کاری که میخواستن انجام بدن در نظرشون از بین رفت و چیزی مثل حق براشون جلوه کرد , جعفر یکی رو پیدا کرد که انبار و همچنین یه جرثقیل داشت و با همدیگه هماهنگی های لازم رو برای یه سرقت بی نقص و برنامه ریزی شده انجام دادن , حمید نقشه ای رو بدون هیچ کم و کاستی طرح کرد و قرار شد که نگهبان رو که مردی بیچاره تر از خودشون بود رو هم در جریان بزارن , این یکی از سخت ترین قسمتهاش بود اما جعفر با شناختی از زندگی اون داشت و با دونستن نقطه ضعفاش تونست اونو هم با خودشون همراه کنه فقط قسمت سختش این بود که در آخر برنامه باید ضربه ای به سر اون میزدن تا بیهوش بشه و نگهبان بیچاره از این قسمت ماجرا می ترسید اما بالاخره راضی شد
جعفر نیم کیلو گوشت رو به قرض دیازپام 10 آغشته کرده بود و انداخت برای سگ ها , و وقتی که وارد کارگاه شدن همینکه حمید داشت با نگهبان حرف میزد , کیان (دوست جعفر و شریک سوم) با چوبدستی محکم زد به پس کله نگهبان , طوریکه از هوش رفت و وقتی حمید اعتراض کرد که برنامه مون اینطور نبود , جعفر دلیل آورد که " بالاخره که چی؟"
کیان با جرثقیل وارد شد و چون حمل و نقل دستگاههایی از این دست , شامل طرح ترافیک میشه و حمل و نقلشون بایستی شبانه صورت بگیره , در اون حوالی کسی بهشون شک نکرد که چرا دارن شبانه دستگاهها رو جابجا میکنن؟
بار اولی که رفتن و دستگاهها رو خالی کردن حمید دیگه نمیخواست دوباره برگردن , البته جعفر هم ترسیده بود و میگفت تا همین حد هم بسه! اما این بار کیان بود که اصرار داشت که یه بار دیگه هم برگردن و کارو بطور اساسی تموم کنن و میگفت حداقل به زحمتش بیارزه , و وقتی حمید در مورد نگهبان گفت , کیان اطمینان داد که اون حالا حالا ها به هوش نمیاد , بالاخره بار دوم هم برگشتن و تعداد دیگه ای از دستگاهها رو بار زدن و توی انبار کیان خالی کردن و قرار بر این شد که اگه مدتی که دستگاهها توی انبارن بیشتر از یه ماه شد کرایه انبار رو هم به کیان بپردازن چون کیان انبار رو بعد از یه ماه لازم داشت.

صبح زود که به کارگاه رسیدن , کارگاه پر از پلیس و همسایه های اطراف بود , پلیس تحقیقات زیادی انجام داد که سرنخی از دزدی به دست بیاره اما تنها چیزی که میتونست به مال باخته بگه این بود که  احتمالا یه نفر از داخل کارگاه به دزدا همکاری داشته و اطلاعاتی بهشون داده! و همین در مظان اتهام بودن کم کم به گوش حمید و جعفر رسید که مساله رو سخت تر میکرد, سگهای بیچاره تا دو روز خواب بودن و نگهبان هم به بیمارستان منتقل شده بود و تا چهار روز در بخش مراقبتهای ویژه بود و احتمال مرگ یا به کما رفتنش زیاد بود , کارگاه به مدت یه ماه تعطیل شد و قرار شد که بعد از یه ماه همگی دوباره برگردن سر کار!
از لابلای حرفای پلیس و رئیس شون , حمید متوجه شد که دستگاهها قابل ردیابی هستن و وقتی تحقیق کرد دید که این قضیه صحت داره پس هر جایی که بخوان ازش استفاده کنن یا به هر کی بفروشن خطراتی متوجهشون خواهد بود , از طرفی تا چشم به هم زدن یه ماه مهلت انبار تموم شد و اونا مجبور شدن کرایه انبار رو هم تقبل کنن که قرار شد دست آخر از پول فروش دستگاهها جداگانه حساب بشه
بعد از یه ماه وقتی طبق قرار به کارگاه برگشتن , رئیس شون گفت که با کمال تاسف , امیدوار بودیم که دزدها و دستگاهها رو توی این یه ماه پیدا کنیم ولی هیچ سرنخی به دست نیومد و با وجود یه دستگاه قدیمی باقی مونده جایی برای نیرو اضافی نداره و مجبوره برای جبران خسارت هم که شده خودش و پسرش دوتایی کار کنن و از همه عذر خواست و با همه تسویه حساب کرد.
حمید دوباره بوی روزای بد بیکاری به مشامش می رسید و دست از پا درازتر به خونه برگشت , با جعفر به بهانه خرید دستگاه برای خودشون مدتی به این در و اون در زدن بلکه مشتری برای دستگاه های دزدی پیدا کنن اما هیچ کاری از پیش نبردن و تا چشم به هم زدن سه ماهی از ابتدای بیکاریشون گذشت و تمام امیدهاشون به پول و درآمد بیشتر تقریبا از دست رفت , کیان دایما نق میزد و انبارش رو لازم داشت و بناچار تصمیم گرفتن که دستگاهها رو با هوا برش ببرن و به اسم آهن قراضه بفروشن تا به نحوی از شرش خلاص بشن , تمام پولی که بعد از اینکار به دست حمید رسید به اندازه حقوق یه ماهش هم نشد , به اندازه حقوقی که خودش اعتقاد داشت که ازش دزدی هم میشه
با فروش دستگاهها به نام آهن قراضه و تقسیم سهم  و دادن کرایه انبار به کیان , هر کودوم راه خودشون رو در پیش گرفتن و کم کم ارتباطشون با همدیگه کمتر شد , در همین اوضاع به هم ریخته بود که سمیرا به زور خانواده اش به عقد جوون دیپلمه ای که اتقاقا توی کارگاه تراشکاری کار میکرد در اومد و تمام رویاهای حمید از آینده ای شیرین از هم پاشید و دوباره روزای بد بیکاری اون روی غیرقابل تحملش رو نشون داد
توی یکی از روزایی که توی خیابون دنبال کار میگشت , اسماعیل رو لابلای کارتون خوابا دید که از فرط عذاب وجدان , خودش هم معتاد شده بود و حالا دار وندارش از دست رفته بود و از طرف خانواده هم طرد شده بود
حمید توی خیابونا قدم می زد و به هر آگهی که میدید زنگ میزد و وقتی از یه سال سابقه اش در ریخته گری و تراشکاری حرف میزد اغلب جواب ناجوری می شنید به این مضمون "البته تو کار ما به یه سال نمیشه گفت تجربه! چون ما شاگردی داریم که فقط یه ساله داره کارگاه رو جارو میزنه!"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد