درخت

داشتم به این فکر میکردم که یه درخت میتونه چه دوست خوبی باشه

از لحاظ شخصیتی درخت یه الگوی کامله که برای هر آدمی میتونه جالب و اسوه زندگی باشه

علاوه از همه کارایی که از درخت میدونیم و علاوه از همه منافعش که درختو به عنوان یه الگو مطرح میکنه دو تا کار دیگه هم داره که میتونه اونو به عنوای الگوی یه دوست معرفی کنه و من تازه متوجه شون شدم

اول اینکه یه درخت بدون اینکه تو متوجه بشی یا نشی یا اصلا بی تفاوت به اینکه تو بخوای بدونی یا ندونی همیشه و هر لحظه بدون هیچ انتظاری حتی انتظار اینکه متوجهش بشی بهت سود میرسونه و بهت منافع میده و باعث ادامه حیاتت میشه

بله بدون اینکه کسی متوجه بشه و از این کارش قدردانی بکنه همیشه اکسیژن تولید میکنه

دوم اینکه یه روش تربیتی خاص توی دوستی داره  با اینکه خودش همیشه افتاده است ولی آدمو به پیشرفت و به بالارفتن تشویق میکنه

وقتی میری بالای درخت تا ازش میوه بخوری همیشه تشویقت میکنه به فکر کردن با بالاها و نیگا کردن به بالاها تا پیشرفت کنی و بالاتر بری و میوه های پایین رو با برگاش می پوشونه تا یه وقت به هوای چیدن یه میوه از اون رتبه ای که هستی پایین تر نری و فقط به میوه هایی که بالای سرت هستن رو نشونت میده تا فقط به بالا رفتن فکر کنی نه چیز دیگه

 

 

پ.ن:یه مدت به دلایلی تنبل شده بودم تصمیم دارم دوباره وبلاگمو راه بندازم و مرتب آپ کنم البته ممکنه دیگه مثله قبل زود زود نتونم آپ کنم و فقط هفته ای دوبار بتونم اینکارو بکنم ولی به هر حال اینم خودش کلی کاره

جا داره از همه دوستایی که توی این مدت تنهام نزاشتن و بهم سر میزدن و کامنت میدادن تشکرک کنم نمیخوام اسم ببرم ولی خیلیا تو این مدت بهم روحیه دادن که برگردم واسه داشتن آدرسشون میتونید به لینکام مراجعه کنید چون آدرسشون اونجا هست

خوشحالم که توی انتخاب دوست (حتی دوستای نتی) اشتباه نکردم و دوستای خوبی دارم

پوزش

با عرض شرمندگی از همه دوستان

یه مدتی کامپیوتر مبارکمان ویندوزش خراب شده بود وقت نمیکردیم دوباره نصبش کنیم

بعدشم که نصب کردم یه ارور در حین نصب داد که بعد از تموم شدن نصب محل نزاشتم و بقیه نرم افزارامو نصب کردم و وقتی رفتم سراغ اینترنت اکسپلورر تازه فهمیدم که کی به کیه!!

هیچی دیگه سه روزی هم بدون اکسپلورر سر کردیم بعدش تازه امروز تونستم یه اکسپلورر نصب کنم و بیام به وبلاگم

خلاصه ببخشید دوستان اگه این مدت یه کمی سر سنگین بودمو نتونستم وظیفه خودمو نسبت به سر زدن با دوستای خوبی مثله شماها به جا بیارم

 

کارشناسی ارشد

کارشناسی ارشد قبول نشدیم دپرس هم نیستیم می دانیم که بوده اند کسانی که بیشتر از ما زحمت کشیده اند هر چند که ما هم زحمت چندانی به خودمان نداده بودیم یعنی وقتش را نداشتیم

کارمان از جای دیگر لنگ است

گرفتاریم

انشاالله به زودی خدمت همه دوستان می رسیم

از لطف همه تان ممنونم

فرار !

 یه دختر ( نه از اونایی که آدم فکر ناجور در موردش بکنه ) از خونه فرار میکنه و بعد از یه سری ماجرا بر میگرده خونه.

 

پسر (در حالیکه باور نداره که اون دختر از خونه فرار کرده بوده) : درسته که دیگه این موارد توی کشور زیاد شده ولی فکر نمیکنم تو اینکارو کرده باشی ولی به هر حال تخیل قوی و حس گیری خوبی بود که تونستی به خوبی خودتو جای شخصیت اصلی بزاری و اینطور بیانش کنی !

 

دختر : ------ عزیز...
کاملاً اشتباه کردی.....
فرار دیگه یه چبز معمولی شده....
پس کاری نداره.....!!
...
خیلی راحت آدم می تونه فرار کنه...
و دلیلی هم برای خیال پردازی ندارم!!

 

پ.ن : آیا واقعا زیاد شدن یه مساله باعث عادی شدن اون میشه ؟

آیا واقعا عادی شدن یه مساله باعث میشه که بدون فکر در مورد خوب یا بد بودنش همه اون کارو بکنن ؟ اونم کسایی که یه عمر با مخالفت با اون مساله زندگی کردن ؟

 

پ.ن: شخصیت پسر داستان من نیستم پس در نتیجه دختر شخصیت داستان هم از دوستان من نیست پس لطفا هیچگونه پیش داوری صورت نگیره

اسفندیار

آه اسفندیار مغموم!

تو را آن به

که چشم

فرو پوشیده باشی

 

بامداد بزرگ
احمد شاملو

 

پ.ن: نمیدونم به اسفندیار فکر کردین یا نه ؟ ولی خوبه فکر کرده باشین

اسفندیار همونیه که یکی از بزرگترین آرزوهای اون زمانی انسان رو بهش داده بودن یعنی رویین تن بودن رو ، ولی شرطی داشت که اونم زیاده خواه نبودن بود که حالا به هر دلیلی اسفندیار این شرط رو رعایت نکرد و به نبرد با رستمی رفت که هر چند فانی تر از اون بود ولی کسی بود که این نکته رو در اسفندیار کشف کرد که اون نبایست که زیاده خواه باشه و فهمید که تنها قسمتی از بدنش که میتونه آسیب پذیر باشه چشماشه که وسیله دنیا خواهی و حرص و طمعه

و اینجا بود که رستم درست تیرش رو نشونه رفت به چشمای اسفندیار و اونو از تنها نقطه ضعفش از پا در آورد

اسفندیار میتونست به بستن چشماش جون خودشو نجات بده و این چشما همون چشمایی بودن که به اونو به سمت زیاده خواهی و دنیا طلبی سوق میدادن

پس گاهی وقتا برای تمام اسفندیار های مغموم ، شاید بهتر باشه که چشماشونو ببندن تا چیزی رو هم که دارن از دست ندن و طمع بیشتر نکنن

سالیان بار آور

نه در خیال

که رویاروی می بینم

سالیانی بار آور را که آغاز خواهم کرد

 

احمد شاملو
بامداد همیشه جاوید

 

 

عاشقانه ای از فروغ

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر تو ام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستی ام ز آلودگی ها کرده پاک

ای تپشهای تن سوزان من

آتشی در سایه مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پربار تر

ای در بگشوده بر خورشید ها

در هجوم ظلمت تردید ها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

 

این دل تنگ من و این بار نور ؟

هایهوی زندگی در قعر گور ؟

 

 

قسمتی از شعر عاشقانه از فروغ فرخزاد

 

پ.ن : کارام تقریبا به خیر و خوبی تموم شدن من میشه گفت برگشتم

میلاد تو !

میلاد تو بود

روز میلاد تو

عیسوی وار غسلت دادیم

پادشاه گونه بر تخت ات خواباندیم

و اریکه ات را بر دوش گرفتیم

 

در کوچه ها جار زدیم :

 

آی مردم ! کسی متولد شده است !

کسی متولد شده است !

کسی متولد شده است !

 

همه آمدند

و تو را درون شکم مادرت جای دادیم

و گونه ات را بر خاک نهاده

 

 

پ.ن: پشت این دیوار دو شبه که خیلی صدا میاد ، پشت این دیوار دو شبه که یه صدا نمیاد ، پشت این دیوار دیگه اون صدای آشنا و همیشگی نمیاد

آدم خوبا

گفت : میدونی مشکل چیه ؟

گفتم : چیه ؟

+ : مشکل اینه که آدم خوبیه !

- : چی ؟

+ : مشکل اینه که آدم خوبیه !

آدم که با آدم بدا مشکلی نداره ! چون تکلیفشون روشنه ، فوقش اینه که باهاشون قطع رابطه میکنی !

+ : ولی با آدم خوبا چیکار میشه کرد ؟

وقت که دوسشون داری !

که نمیتونی بگی ! که زود رنجن ! که نمیخوان بفهمن یا قبول کنن که دوسشون داری !

+ : با آدم خوبا چیکار میشه کرد ؟

- : !!!!!!!؟؟؟؟؟؟

منظور بد !!

گاهی وقتا لازم نیست که حتما منظور بدی داشته باشی !

فقط کافیه که منظورتو بد بیان کنی

یا بلد نباشی که منظورتو بیان کنی

و یا بلد نباشی که منظورتو خوب بیان کنی

اونوقت اینطور به نظر میرسه که منظور بدی داشتی !!

یا نه در بدترین حالت اینطوریه که :

متهم میشی به سو نیت !!!

 

 

پ.ن : داداشم گفت ببخشید !

پ.ن۲ : امروز یعنی ۳۱ فروردین روز تولد داداشمه

پ.ن۳ : داداشم خیلی ناراحته

 

سرنوشت ما

سیم

سنجاق

و سیاهه ای از تریاک

 

آیا سرنوشت ما همین بود ؟

سیم

سنجاق

و سیاهه ای از تریاک ؟

 

 

ناخدای من

در سرمستی خویش غرق شده است

در بی خویشی خویش مدفون است

ناخدای من

خدای خویش را باخته است

و تنها « نا » یی از آن باقی است

« نا » یی برای آغاز بودن

تا نابودی خویش را به نهایت کمال رساند

« نا » یی برای نابودی

 

سیم

سنجاق

و سیاهه ای از تریاک

سرنوشت ما را اسکندران رقم نزده اند !!