توی داستان ازدواج و خواستگاری یه مساله ای که نه تنها توی کشور ما که توی دنیا جا افتاده و اونم اینه که فرجه ای به نام حق پیشنهاد دادن و یا حق انتخاب و یا حق خواستگاری هست که برای جنس مذکر مطرحه ، کاری به حق بودن یا نبودنش ندارم ولی میخوام اینو بپرسم که اگه این مساله برای خانوما مطرح بود _ یعنی این فرجه رو برای خانوما میدادن_ اونا از این مساله چطور استفاده میکردن؟؟ یعنی اصلا خانوما با قضیه چطور کنار میان؟ آیا ازش استفاده میکنن یا نه؟ چطور استفاده میکنن؟ آیا اصلا میتونن از این فرجه استفاده کنن؟(منظورم عدم توانایی استفاده از این فرجه نیست با ذکر این مساله که بیشتر آقایون هم نمیتونن از این فرجه استفاده کنن و فقط به نظر میاد که ازش استفاده میکنن و چنین فرجه ای دارن و حتی بین آقایون هم هستن کسایی که نمیتونن از این فرجه استفاده کنن و البته باید بگم که تعداد این عده کم هم نیستن)
بطور کلی دیدگاه خانوما نسبت به این مساله و چنین فرجه ای چیه؟ سوای اینکه در نظر بگیریم که این حق برای آقایونه یا برای خانوما؟!!!
دوباره به دست آوردن یه چیزی ، میتونه بینهایت جالب و خوشحال کننده باشه
حالا در نظر بگیر که اون چیز یه دوست قدیمی باشه که .....
خلاصه اینکه دوباره به دست آوردن یه دوست قدیمی که حس میکردی از دستش دادی میتونه بینهایت خوشحال کننده و جالب و به وجد آورنده باشه
پ.ن: نمیدونم چرا این روزا ، چرا اصلا حال و حوصله نوشتن مطالب بلند رو ندارم
اصلا حسشو ندارم که در مورد یه چیزی زیاد حرف بزنم یا توضیح بدم
یعنی اصلا حسشو ندارم که حرف بزنم یا توضیح بدم یا تفسیر کنم یا اصلا توجیه کنم چه رسد به ....
اولین تجربه هر چیزی میتونه هیجان انگیز باشه
و حتی جالب و جذاب و گیرا
مخصوصا وقتی که یک عمر اونو ازت دریغ کردن و بجا با نابجا ، مفید یا غیر مفید اجازه نزدیک شدن و لمس کردن و درک و تجربه اونو ازت گرفتن ولی مهم حسیه که بعد از تجربه اون بهت دست میده البته به شرطی که معقولانه و درست به همه جنبه هاش توجه و فکر کنی
اگه برات مطلوب بود و با سایر جنبه های امتحان پس داده زندگیت مغایرت نداشت یعنی اینکه ...
ولی اگه برات ندامت همراه داشت و یا مجبورت کرد که یکی دوتا از جنبه های ثابت شده زندگیت رو تغییر بدی یعنی اینکه .....
به هر حال تجربه هر کاری و حسی میتونه هیجان انگیز باشه!
پ.ن: چیزی که این روزا من ازش سالها و فرسنگ ها دورم
پ.ن2: تا جایی که بتونی فکرشو بکنی کسل و بی حوصله ام
برای رسیدن به آرامش و ارضای روحیه خشنی که (احتمالا)داری باید حتما یه دشمن داشته باشی!
هر چند که محدودیت به نظر من فی نفسه چیز بدی نیست ولی همیشه دوست داشتم محدودیت رو بشکنم و فکر میکنم که همه همینطور باشن با این تفاوت که من همیشه دوست داشتم حصار محدودیت هایی رو که از قبل وجود داشته و یا کسانی برام تعیین کرده بودن بشکنم و بعد از تجربه رهایی ، دوباره خودم یه محدودیت هایی رو برای خودم تعیین کنم هر چند که این حصار محدودیتی که خودم برای خودم تعیین میکنم تنگتر از اونی باشه که قبلا وجود داشته باشه
حالا چرا حصار رو میشکنم و چرا دوباره تعیین میکنم؟
به نظرم به طور فطری و غریزی ، روح انسان ، عاصی و حصار شکن و گریزپاست ولی وقتی حتی یک لحظه رهایی رو تجربه میکنه و سبکباری و وابسته نبودن به کسی یا چیزی رو و جایی رو! (بیشتر منظورم یه جور معلق بودنه) و وقتی به یه آزادی میرسه و به یه عدم تعلق دست پیدا میکنه ، خواسته یا ناخواسته حس میکنه کاش به یه جایی یا کسی یا چیزی بند باشه یا بهتر بگم وابسته باشه (یعنی فرار از معلق بودن) و در این صورته که خودش شروع به تعیین حد و حدود و مرز های مشخصی میکنه که شاید کوچکتر از اونی باشه که خودش شکسته بود ولی دقیقا همونیه که خودش میخواد و دقیقا متناسب با خودش و تمامی اندازه های خودشه با تمام امکانات و شرایط بروز و شکوفایی استعداد های بالقوه و بافعلش و نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر! و این چیزی نیس که کسی برای کسی تعیین کنه این همون قالب منحصر به فردیه که درش احساس راحتی و آزادی میکنه هر چند که پاش در بند باشه
درست مثله یه لباس اندازه که نه گشاده که از تنت فرار کنه و نه اونقدر تنگه که به تنت گریه کنه درست اندازه اندازه است و راحت
گاهی به این فکر میکنم که داشتن آگاهی و شعور بیشتر ، نه تنها مشکلی از آدم حل نمیکنه بلکه مشکلی هم به مشکلاتش اضافه میکنه
من توی زندگیم آدمایی رو دیدم که از لحاظ شعور و آگاهی پایین بودن ولی راحت زندگی میکردن البته منظورم از راحت ، در رفاه بودن نیست همونطور که آگاهی و شعور بیشتر هم رفاه بیشتر رو در پی نداره منظورم اینه که چون درک پایینی از بعضی چیزا داشتن ، دغدغه و دلمشغولی و درگیری ذهنی و نگرانی و دلواپسی و مسایل از این دست در مورد اون نداشتن و خیلی راحت میتونستن فارغ البال از کنار خیلی مسایل رد بشن بدون اینکه اونو درک کنن یا لمس کنن یا اجباری در درک و یا لمسش داشته باشن
اینی که گفتم به نظر من میتونه مصداق کامل هر که بامش بیش ، برفش بیشتر باشه
هر چند نتونستم که مساله رو خیلی خوب باز کنم ولی فکر میکنم تونستم منظورمو برسونم
فیلم دلشکسته رو دیدم با بازی بی تا بادران(اگه اسمشو درست خونده باشم) و شهاب حسینی در نقش اول زن و مرد
مثله همه فیلمای ایرانی که به قصد و نیت عالی بودن ساخته میشن شروعی توفنده داشت
یه محیط دانشگاهی (که داخل پرانتز باید بگم که تنها محیط ایده آلی توی کشور ماست که میشه و میتونی اینجور همسایگی ها و تقابلات از دو تفکر با جنس مختلف و یا همسایگی و تقابلات دو جنسیت مختلف یعنی زن و مرد ، و دوجور تربیت کاملا متمایز رو دید و غیر از دانشگاه دیگه محیط دیگه ای رو سراغ نداریم که اینجور باشه ، نه محیط کاری ، نه محیط بیرون ، نه محیط دوستی (چون اکثر دوستیها به دلیل اولین تجربه در سن بالا یه چیزای دیگه توش پیدا میشه و وقتی هم خالصش پیدا میشه بعد از اتمام دوران دانشگاه منقطع میشه) و نه هیچ محیط دیگه ای ، البته در مورد شرکتهای جدید خصوصی حرفی نمیزنم که به تازگی و در طی چند سال اخیر راه افتادن که البته در مورد اونا هم بایستی بگم که اونجاها هم محیط صرفا یه دست هست و معمولا دو نگرش وجود نداره چه برسه به اینکه دو نگرش کاملا متفاوت باشه)
الغرض داشتم میگفتم که یه محیط دانشگاهی اونم از نوع جامعه شناسی.
یه دختر از یه خانواده پولدار که خانواده به تبع پولدار بودنش یه نیمچه تحصیلاتی دارن ، البته بهتره بگم مدرک دانشگاهی دارن تا تحصیلات!
و یه پسر از یه خانواده فرهنگی که درست در نقطه مقابل خانواده دختر ، معمولا با تحصیلات و بینش بالا و وضعیت اقتصادی در حد خودکفایی و کمی بالاتر! نتیجه جنگ هم نگفته پیداست (بله دارم بهش جنگ اطلاق میکنم )
فیلم خوبی بود البته تا زمانی که این دختر و پسر تصمیم به ازدواج نگرفته بودن ، چالش های فکری هر دو رو نشون میداد و باورهای هر کودوم رو در مورد دغدغه فکری طرف مقابل که البته شفاف سازی کنم که منظورم باور کردن و یا باور نکردن این مقوله ها برای طرف مقابل بود
عکس العمل های جالب و دیدنی از دیدن یک سری واقعیت هایی که هر کودوم از دو طرف سرشو تو برف کرده بود و نمیخواست اونو ببینه حاصل میشد و دست آخر یه مقوله عشقی که کارو به ورطه دینی و مذهبی کشوند و معمولا هم پیداست که توی این وادی ، کی باید تغییر کنه و کی نه؟ (اصلاح میکنم کی تغییر میکنه و کی نه؟ )کی باید کوتاه بیاد و کی نه؟ ودر آخر آخر فیلم هم یه اتفاق شبیه به معجزه! البته یعنی خود معجزه!
پ.ن: من بی دین نیستم ، لاییک هم نیستم ، جدایی دین از سیاست هم شعارم نیست، غربزده هم نیستم ، روشنفکر هم نیستم ، من فقط پینوکیو هستم
پ.ن2: فیلم بسیار خوبی بود (البته برای کشورمون ایران با تمام محدودیت ها و امکاناتش) که دیدنشو برای همه دوستان توصیه میکنم
پ.ن3: چرا ماها نمیتونیم دو تا مساله رو بصورت کاملا جدا از هم و به صورت مجزا ، درک ، و حل و فصل کنیم ؟
پ.ن4: بزرگترین ایرادی که به اینجور فیلما وارده اینه که تا حد ممکن به هر دو جبهه از موضع حق نگاه میشه! یعنی برای هر دو طرف فقط و فقط موارد و جنبه هایی که اون طیف در اون موضوع حق دارن و کاملا درست میگن نشون داده میشه نه مواردی که اونا هم احتمالا دچار اشتباه شدن و ایدئولوژی و برنامه های غلط هیچ کودوم نشون داده نمیشه تا کاستی هاشون با هم مقایسه بشه و یا به نوعی رفع و رجوع بشه و یا به تکامل برسه و تکمیل بشه
پیش نوشت:
چن روز پیش به بهانه مرگ مایکل جکسون ، یکی از دوستان توی نت ، مطلبی در مورد شهرت و شخصیت هر آدم نوشته بودن و اشاره کرده بودن به شخصیتی که مردم برای آدمی که به عنوان یه شخص برجسته یا یه قهرمان و یا یه شخص مشهور قبولش دارن می سازن و پیرامون این موضوع به یه سری واقعیت اشاره کرده بودن که با عرض معذرت از صاحب مطلب که اسم و آدرسی ازشون نمیارم میخوام این مطلب رو که بی ربط به موضوعی که از مدتها قبل توی ذهنم بوده رو بهانه ای قرار بدم برای بیان مطلب خودم:
همه مون در مورد نمادها چیزایی شنیدیم و میدونیم که نماد چیه و یعنی چی؟ مثلا برج ایفل نماد شهر پاریسه و یا ظهور و بروز مهربونی در یه نفر نماد و نشانه ای از درون پاک و زیبای اونه! و همچنین برای من ، ستارخان نماد آزادی خواهی و آزادیه
اما میخوام بگم که گاهی (البته اگه نخوایم بگیم که همیشه) نماد بودن دست خود آدم نیست یعنی بهتر بگم ؛ نماد نبودن دست خود آدم نیست! یعنی تو کاری رو شروع میکنی و انجام میدی فقط و فقط به خاطر هدفی که داری و دنبال میکنی دست از تلاشت بر نمیداری اما یهو چشم باز میکنی و می بینی که نماد یه مقوله ای شدی یا به قول همون دوستمون ، نماد بودن دست خود آدم نیست چیزیه که مردم برای کسی میسازن چیزیه که مردم بر اساس برداشتها و تشخیص خودشون و شرایط زمان و مکان و همچنین رفتارها و افکار یه آدم ، از اون شخص میسازن
کاری به جزییات ندارم قصدم از اطاله کلام که تا اینجا کشید این بود که بگم:
نماد یه چیزی بودن خیلی سخته! و مخصوصا نماد یه خانواده بودن ، نماد یه فرهنگ بودن ، نماد یه گروه بودن و .... بطور غیرقابل تصور و بینهایت ، سخته!
اصلا نماد بودن دقیقا عین مسئولیته و اونم چه مسئولیتی! کمر شکن و مو سفید کن
نمیخوام با توضیح بیشتر مطلب رو لوس کنم ولی این مطلب رو هم اشاره کنم که مردم از یه نماد فقط و فقط ایده آل هارو انتظار دارن و نه حتی ذره ای کمتر.
گاهی خیانت ، جلوه خدمت به خودش میگیره و خدمت ، خیانت به نظر میرسه!
یه مثال خیلی ابتدایی میزنم ، همه مون وقتی بچه بودیم معلم داشتیم ، دو نوع اصلی معلم وجود داشت: معلمی که سخت میگرفت و بد به نظر میرسید و معلمی که وقت کلاس و بچه هارو با کارای بیهوده و بازیای الکی پر میکرد و خوب به نظر میرسید ( یعنی بهترین به نظر میرسید)
اما چن سال که بزرگتر شدیم ........(قضاوت با خودتون)
(داخل پرانتز بگم که ما تو ایران معلمی نداشتیم و فکر کنم که هنوزم نداریم که با بازی و تفریح و سرگرمی ، مطالب درسی و مطلب مفید و به درد بخوری رو به بچه ها یاد بده پس اون دومی رو با این یکی که ما تو ایران فقط یه تعریف کپی شده از فرهنگ غرب ازش داریم رو اشتباه نگیرین)
برگردیم به بحثمون ، اون معلم اول داره با جلوه سخت گیری و اذیت ، به بچه ها خدمت میکنه و دومی با جلوه ی بازی و همراهی داره بهشون خیانت میکنه
فردا ، پس از یکسال و سه ماه از تاریخ فارغ التحصیلی ما ، سه تا از دوستان و همکلاسیام دارن اعزام میشن به خدمت مقدس!! سربازی
کاری به خدمت برای نظام و کشور ندارم ولی آیا این یه سال و سه ماه فرجه ای که داده بودن ، خدمتی بوده که به این تیپ افراد میشه یا خیانتی است که هنوز پنهانه و عواقب شومش رو نشون نداده؟
حساب کنین که یه پسر توی ایران اگه توی 25 سالگی بتونه لیسانس بگیره بعد بلافاصله ( دقت کنین که بلافاصله و نه بدون اتلاف وقت) بره به خدمت مقدس! سربازی ، و دو سال از وقتشو هم اونجا بگذرونه ، وقتی برمیگرده تقریبا 27 سالش داره تموم میشه و داره میره به 28 سالگی ، یعنی سنی که آخرین سن برای استخدام در رده لیسانس برای آقایان در ایرانه و این آقا ، فوق فوقش یه سال وقت داره که یه جایی استخدام بشه ( البته اگه شانس بیاره و تو اون سال در یکی از نهاد های مرتبط ، استخدامی در کار باشه)
و صد البته که چرخه استخدامی سازمانها و ادارات کشور رو هم میشناسید
بنده دو بار توش افتادم و هربار به مدت یه سال و نیم تا دو سال درش گرفتار بودم و دست آخر معلوم شد که یه چیزی و اسه استخدام کم دارم و اون یه چیز چی بود؟؟؟؟
پـــــــــــــــــــــــارتـــــــــــــــــــی
کار به درد و دل نکشه ، آیا واقعا ماها تفاوت بین خدمت و خیانت رو توی مسایل روزمره زندگی و مسایل ساده و پیچیده تشخیص میدیم؟؟؟؟
تقارن جالبی بود این وقایع بزرگ و این توهین های بزرگ به ملتی بزرگ* و دروغهای بزرگ و شریعتی بزرگ
دیشب رسانه ملی افتخار دادن و یه سر سوزن از دکتر علی شریعتی داد سخن دادن و در یه (به اصطلاح) جانبداری از ایشون یه چیزایی از زندگیشون رو به مردم نشون دادن و گفتن تا آگاهی مردم نسبت به این مرد بزرگ بیشتر بشه
پ.ن: سطر اول رو دقت کرده باشین می بینین که همه واژه ها صفت بزرگ رو
یدک میکشیدن ولی تنها بزرگی که به نظر من به واقع در خور صفتش بود و هست
همانا دکتر شریعتی بزرگه مردی که به حقیقت و کنح هر واژه ای پی برده و
وقتی از یه کلمه استفاده میکنه میتونی مطمئن باشی که بهترین و مناسبترین
وصف برای اون موضوع همون کلمه بوده که دکتر استفاده کردن چون واقعا درک و
بینششون فراتر از اونی بود که ماها بخوایم تصور کنیم
*=ملتی بزرگ: به گمونم منتسکیو باید باشه که گفته ، بر هر ملتی حکومتی حاکم است که لیاقت آنرا دارد.
باید قبول کنیم که هر کسی به فراخور نیازش از این واژه ملت استفاده (
یا سو استفاده میکنه) و اونارو نردبان ترقی خودش یا سپر بلای خودش میکنه و
اصلا کاری به خود ملت نداره و به هیچ وجه کوچکترین اعتقاد و اهمیتی به
بزرگ بودن این ملت نمیده و فقط این حرفا لقلقه ای بیش براش نیست