یه روز خوب

لزوما یه روز خوب چطور باید باشه تا بشه بهش گفت یه روز خوب؟



پ.ن: میدونم که کسی گذرش از این طرفا نمیفته اما اگه کسی این پست رو خوند نظرش رو بگه



نسل سوخته!

امروز رفتیم دوباره کنکور شرکت کردیم , اونم کنکور از دیپلم!

بخاطر بعضی مشکلاتی که داشتیم دوستان پیشنهاد دادن که بریم و دوباره یه لیسانس بگیریم که به نحوی مشکلاتی رو که قبلا وجود داشته رو با اون رفع و رجوع کنیم چیزای جالبی رو از جلسه کنکور امروز فهمیدم که به گفتنش می ارزه

دفترچه سوالات اختصاصی 75دقیقه وقت داشت که همه توی جلسه حضور داشتن دفترچه سوالات تخصصی (بازم تاکید میکنم سوالات تخصصی) 175 دقیقه وقت داشت که بعد از 20 دقیقه نصف اون بچه هایی که اومده بودن کنکور بدن بلند شدن و رفتن و از اون نصف دیگه هم فکر نکنین که همه شون تا آخر جلسه وایسادن و داشتن تست میزدن یا اصلا میدونستن قضیه از چه قراره؟!!

از جلسه که بیرون اومدیم یه پسری به دوستش میگفت من 5ماه فقط تخصصی خوندم و الانم فقط به 40تا سوال جواب دادم (یعنی به کمتر از یک سوم سوالات جواب داده بدون توجه به اینکه درست بوده یا غلط) 

ظرفیت پذیرش ها هم که قربونش برم طبق آمار خودشون 880هزار نفر شرکت کردن که پارسال 936هزار نفر جذب دانشگاهها شده بودن (با فرض اینکه دانشگاه تازه افتتاح نشده باشه و ظرفیتها بالاتر نرفته باشه) یعنی شرکت کننده به حد نصاب پذیرش یهم نرسیده بودن تازه از این 880هزار نفر 490هزار نفرشون (یعنی بیشتر از نصفش) مال گروه تجربی بودن (که بیشترشون تمرکزشون روی چهارتا رشته اصلی بوده و بقیه رشته ها براشون مهم نیست)

با این اوضاع و احوال میگن چرا ایران داره به سمت کم سوادی و تنبلی پیش میره؟ حالا یادتون بندازم که در حوالی سال 78 و 79 (دوران طلایی ما!) یک میلیون و هشتصدهزار شرکت کننده وجود داشت و ظرفیت پذیرش چیزی در حدود 600هزار نفر بود یه آماری هم بود که از صحت کاملش بی خبرم ولی میگفتن از هر 32 دانش آموز تجربی فقط یکی و از هر 4دانش آموز ریاضی و فیزیک فقط یکی میتونه به رشته های لیسانس و بالاتر قبول بشه

حالا هی ما بگیم ما نسل سوخته ایم شما بگین "کم چرت و پرت بگین!"


پ.ن: اینم اضافه کنم که من از میتونستم یا وقتشو داشتم که فقط و فقط یه سری نمونه سوال مشابه (مثل کنکور سال قبل) رو مطالعه کنم مطمئنا عکسمو مینداختن توو روزنامه! یعنی بس که سوالاتش ساده بود


پ.ن2: منظور از این مطلب فقط این نبود که بچه های امروز رو بکوبم میخوام این رو هم بگم که یه عده ای هستن که نظام آموزشی کشور رو قشنگ خراب کردن , قشنگ نسل بعدی رو .....

دلخوشیهای کوچیک از کار افتاده

دیگه دلخوشی های کوچیک هم جواب نمیده , مثل کسی که شروع به مصرف مواد میکنه و اولش یه ذره مواد با دز پایینم شارژش میکنه و سرحالش میاره اما هر چی جلوتر میره مصرف زیادتر و دز بالای مواد هم نه تنها شارژش نمیکنه , حتی نمیتونه در حد معمولیش کنه که عادی باشه , الان من اونجوریم! یه مدت خودمو با دلخوشی های کوچیک خوش میکردم , یه مدتی با خودم گفتم خوشی خانواده ام یعنی خوشی من! و شروع کردیم به مسافرت های کوتاه و بلند (بیشتر کوتاه و یه روزه) , یه مدت خودمو با کتاب سرگرم کردم , یه مدت..... خلاصه همه این کارا و دلخوشیهای کوچیک رو انجام دادم و البته هنوزم میدم و ترکشون نکردم اما دیگه اینجور دلخوشی ها هم جواب نمیده , مشکل رفاه و امنیت شغلی و جو اجتماعی و فضای فرهنگی و مشکلات اقتصادی و پولی ووووووووو توی این جامعه انقدر زیاد شده که دلخوشی های کوچیک هم جواب نمیده , نمیدونم دیگه باید چکار کنم که یه تغییرات کوچیک تو زندگیم بتونم بدم که حداقل یه مدتی دوباره سرم گرم بشه , تغییرات بزرگ که از امثال من بر نمیاد , جامعه هم انگار نمیخواد خودش تغییر کنه که حال ما بهتر شه!


پ.ن: امروز دوباره با خانواده و چن تا از همسایه ها یه سفر نیم روزه به روستاهای اطراف تبریز و مناطق خوش آب و هوای دور و اطراف رفته بودیم مخصوصا رفته بودیم روستاهای دامنه های کوه سهند , جای دوستان سبز! جالب بود و خوش گذشت


پ.ن2: جالب بود و خوش گذشت اما فقط به شرط اینکه خودتو رها کنی و توی ذهنت هیچی نگه نداری , تازه اون موقع هم فقط در حد همون لحظات جالب و خوشه و طراوت و انرژیش مثل قدیما انقدری نمی مونه که یه هفته رو باهاش سر کنی! دیگه دلخوشی های کوچیک هم بهت انرژی نمیده و شادابت نمیکنه

پشیمونی

دقیقا خاطرم نیست که چقدر توی این وبلاگ پستهای عاشقانه نوشتم اما همیشه سعی کردم که اگر هم پستی عاشقانه مینویسم جنبه های عمومیش رو هم در نظر بگیرم و از اون منظر مطلبی بنویسم و یا اینکه اصلا پست عاشقانه نزارم , نه اینکه از اینکه پست عاشقانه ای نگذاشتم یا از گذاشتنش پشیمونم , نه! منظورم اصلا این نیست , یادم نمیاد توی زندگیم اتفاقی باشه که من از انجامش پشیمون شده باشم! در مورد هر کاری (تاکید میکنم , هر کاری) که انجام دادم یا پشیمون نشده و نمیشم یا اینکه اگرم درصدی از پشیمونی در من باشه وقتی به اون مطلب و مسیر برعکسش نگاه میکنم یقینا به این نتیجه می رسم که انجام ندادنش میتونست درصد بیشتری از پشیمونی در من ایجاد کنه

حالا چرا دارم مساله پشیمونی رو با مثالی از عشق مطرح میکنم؟ واقعیتش یه جایی برخوردم به کسی که انگار از عشقش و از مطلب عاشقانه اش و از کارش پشیمون بود و سعی کرده بود با حذف کردن اون پستش ..... (نمیدونم , شاید فراموش کنه , شاید سرپوش بزاره , شاید از زندگیش پاک کنه , شاید نزاره کسی بفهمه , شاید خودشو گول بزنه , شاید بگه که کارش اشتباه بوده و ازش پشیمونه , شاید ..... و هزاران شاید دیگه)

توی زندگیم هر وقت دو به شک انجام دادن یا ندادن یه کاری بودم , اولا تمام جوانب رو چندین بار سنجیدم و دوما اینکه اون کار رو انجام دادم چون میدونستم و مطمئن بودم که پشیمونی که بعدا از انجام ندادنش نصیبم میشه بیشتر از انجام کار اشتباهیه که در اون لحظه انجام میدم , در صورت انجامش حداقلش اینه که به خودم مقروض و مدیون نمی موندم و این کارمم دلیل داشته چون همیشه سعی کردم در لحظه زندگی کنم , نه گذشته و نه آینده! در لحظه زندگی کنم و از تمام لحظه لحظه زندگیم لذت ببرم


پ.ن: (گیرم که اشتباهی رخ داده باشه) پاک کردن هیچ اشتباهی به معنی رخ ندادنش نیست!


بعدا نوشت: برنامه هفتگی کوه پیمایی مون با دوستان کماکان از وقتی که شروع شده همیشه در روز خاصش و در ساعت خاصش در حال پیگیریه و ادامه داره و یه حال و هوا و روحیه دیگه ای به همه مون دست میده , همگی با اشتیاق حاضر میشیم و به برنامه مون می رسیم , هم فاله و هم تماشا!

پیشنهاد میکنم همه دوستان خوبم با دوستانشون از این برنامه های دسته جمعی سالم بزارید خیلی لذتبخشه!

داریم منقرض میشیم!

سنت وبلاگ نویسی داره کم کم از نا و نفس میفته (وقتی میگم سنت منظورم خیلی قدیمی بودنش نیست منظورم بیشتر به جنبه همه گیر بودنشه که البته این روزا این مورد هم دیگه نمیتونه در موردش صادق باشه اما میتونم بگم که اولین کسایی که توی نت نوشتن رو توی ایران تجربه کردن همگی وبلاگ داشتن و خیلی از شناختها و صادقانه ها از وبلاگهایی شروع شد که در اون دوره ای که امکانات برقراری ارتباط به این گستردگی (مثل خود موبایل و نرم افزارهای وابسته) نبود باعث ارتباط  و دوستی هایی مجازی شدن که رگه هایی از حقیقی بودن رو داشتن و مثل دوستی های مجازی این دوره نبودن که با سلام شروع بشه و با خداحافظ تموم شه , هر چند که زمان زیادی از اون دوره نمیگذره اما در مملکتی که سه سال حداکثر فاصله ایه که دو نسل رو از هم جدا میکنه, میشه قدیمی به حسابش آورد , میتونم بگم ما ( و خودم رو قاطی وبلاگ نویسهای بزرگ گمنام و نام آشنایی بکنم که تاثیر زیادی رو فرهنگ عامه داشتن ) نسلی بودیم که حتی مجازی هامون هم با مجازی فرق داشت ما نسل وفادار و پیگیر بودیم نسلی که به فرایند تدریجی بودن و زمانبر بودن و همچنین برنامه های طولانی مدت ایمان داشتیم و زندگی واقعی مون رو توی دنیای مجازی وارد کردیم و دنیای مجازی رو توی زندگی واقعی مون!)

به هر حال! زیاد این مساله رو کشش ندم و خیلی راحت درد و دل اصلیمو بگم و این پست رو هم ببندم

سنت وبلاگ نویسی داره کم کم از نا و نفس میفته و اگه بخوام واقع بینانه بگم باید بگم کلی وقته که از نفس افتاده , الان دیگه به هر وبلاگ قدیمی سر میزنی یا درش تخته شده یا لیست دوستانش رو کات کرده و هر از گاهی یه پستی میزاره که دلش نترکه و یا چن نفری از دوستانش باقی موندن که با اونا هم در طول سال شاید یکی دو بار ارتباط داره و بهشون سر میزنه که احتمالا اونم به خاطر حرمتهای قدیمه

ما همپای نسل جدید فیسبوک رو هم تجربه کردیم , با گوشی های جدید به وایبر و واتس اپ و حالا تلگرام و اینستاگرام هم اومدیم , ما 360 رو داشتیم که شاید خیلیا اصلا ندونن چی بود ما روم های چت رو دیدیم و ازشون رد شدیم , چه روم هایی که طبقه بندی بودن و هر کسی بسته به علاقه خودش به روم تخصصی اش میرفت و بحث های مفید میکرد و چه روم هایی که دیگه به ابتذال کشیده شده بودن و جایی نبودن که بشه....

شاید ما از نگاه بعضی ها عقب مونده هایی باشیم که هنوز پیشرفت رو درک نکرده باشیم اما با گفتن چن خط بالا خواستم بگم که تمام مراحل رو ما هم طی کردیم اما چیزی رو که ما از وبلاگ درک کردیم و بدست آوردیم از هیچ کودوم از اپلیکیشن های موبایلی و ارتباطی جدید بدست نیاوردیم و برای همینه که هنوزم هر جایی که میریم دوباره برمیگردیم و یه سری به خونه مون , به خونه اولمون میزنیم

مسیر

توی زندگی, هر کسی راه و روش خاص خودشو داره و هر کسی مسیری رو توی زندگیش طی میکنه حالا گیرم که اونو با بینش و شناخت کامل و همه جانبه انتخاب کرده باشه یا اینکه بصورت تصادفی و بر اساس یه سری اتفاقات به اون مسیر سوق داده شده باشه* مهم اینه که, خواسته که توی اون مسیر باشه و در اون مسیر ادامه بده و طی طریق کنه و این یکی از مهمترین مسایلی که به نظر من میتونه در مورد فلسفه زندگی یه آدم وجود داشته باشه

به هر حال منظور اصلی من از نوشتن این پست این نیست که در مورد نحوه انتخاب مسیر زندگی مردم توضیح بدم منظورم بیشتر به اینه که هیچ کس اجازه نداره که با اطمینان از راه و مسیر خودش , راه و مسیری رو که دیگران انتخاب کردن یا دارن طی میکنن رو تمسخر کنه و یا ازش انتقاد کنه و ایرادگیری بکنه , گیرم حتی اون دوتا آدم تا یه قسمتهایی از مسیر زندگی شون یکی بوده و حتی همراه هم طی طریق کرده باشن

نمیدونم فن بیان من پایینه یا اینکه کلمات نمیتونن در یه متن خلاصه , منظور منو برسونن!

منظور من اینه که چه بسا مسیری که امروز ما به خودمون اجازه میدیم تمسخرش کنیم مسیر و راه و روش درسته و چون همه چیزی توی دنیا نسبیه و مخصوصا خیلی از چیزا توی دنیا نسبت به موقعیت من (من نوعی , من کلی) سنجیده میشه و منافع هر کسی در تعیین و اطمینان از درست بودنش نقش بسزایی داره معلوم نمیشه که در حقیقت چقدر میتونه درست باشه , پس خیلی راحت در مورد راه و روش و مسیر و سیاق زندگی دیگران قضاوت نکنیم حتی اگه از نظر طبقات ( اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و ....) از اون بالاتر باشیم و اینکه در مورد دو تا مسیری که انتهای هیچ کودوم رو نمیدونیم که مارو دقیقا به کجا خواهند رسوند حرف و قضاوتی نکنیم


*: البته مسیرهایی هم هست که گاهی انسان مجبوره که اونو طی کنه گاهی بصورت مقطعی و گاهی این مقطعی بودن به اندازه طول عمر یه آدم طول میکشه و میشه بطول عمر , دایمی!

دکترای خز شده!

دو تا پست پایین تر یه مطلبی در مورد صحبت های خودم و دوستم نوشته بودم که این پست هم در همون روز و در همون مکالمه رخ داده بود که توی گوشیم یادداشت کرده بودم که الان دارم اینجا می نویسمش


..... داشتم میگفتم که یکی از بچه محلامون دکترا قبول شده و برای مصاحبه رفته تهران ( البته منظورم از این مطلب بیشتر مقدمه بود که بخش بعدیش رو که در مورد تهران بود رو بهش بگم) که هنوز حرفم تموم نشده یه پوزخندی زد و گفت که این روزا دکترا خوندن هم خیلی خز شده و هر کیو میبینی داره دکترا میخوونه و وقتی بهش گفتم که اونطوریم نیست و به هر حال هر کسی که دکترا میخوونه بالاخره یه زحمتی میکشه و یه وقتی میزاره و از یه چیزایی خودشو محروم میکنه و دکترا میگیره بازم قبول نکرد و مجبور شدم اینطور مطرح کنم که شاید دکترای دانشگاه آزاد (درست برخلاف عقیده واقعی خودم) اونطوری که تو میگی باشه اما دکترای دانشگاه امیرکبیر یه چیز دیگه است! اما بازم قبول نکرد

چون نمیخواستم موضع گیرانه صحبت کنیم خیلی ملایم بحث رو عوض کردم و در مورد کار و همکارای مشترک حرف زدیم وسط صحبت وقتی در مورد یکی از دوستان که اون شناخت بیشتری ازش داره پرسیدم و گفتم به نظرت مهران چطوره؟ گفت از چه نظر؟ گفتم از نظر سواد؟ خودشو خیلی گرفت و انگار داره در مورد افتخارات خودش حرف میزنه گفت: بالاااااا , سوادش بالاست , مگه نمیدونی فوق لیسانسشو از دانشگاه تبریز گرفته!

اینجا بود که میخواستم بزنم تو دهنش و بگم وقتی من دارم از فارغ التحصیلی ارشد و دکترای امیرکبیر حرف میزنم دهن کجی میکنی و میگی که دکترا خز شده در حالیکه الان پز فوق لیسانس دانشگاه تبریز رو بهم میدی؟ در حالیکه میدونم اون طرف لیسانسش رو دو سال قبل از من از همون دانشگاهی گرفته که من و خودش از اونجا مدرک گرفتیم


پ.ن: قصدم به هیچوجه مقایسه دانشگاه ها نبوده و نیست برای من ارزش دکترا , همون دکتراست و دلیلی نداره که برای دانشگاه آزاد بودنش بخوام زیر سوال ببرمش قصد هم نداشته و ندارم که سطح دانشگاه تبریز رو پایین جلوه بدم (هر چی نباشه تبریز شهر خودمه و من به اندازه پرستش دوستش دارم) اما واقعیت اینه که دانشگاه امیرکبیر برای خودش دست کم در سطح منطقه خاورمیانه حرفی برای گفتن داره

همینجوری

وقتی قرار نیست بری , از همه پنجره ها صداهای دعوت به سفر و ماجراجویی تورو به سمت خودش میکشونه اما تصمیم که میگیری بری حتی کوچیکترین سنگریزه های سر راهت هم به اندازه یه کوه میشن پیش پات!



پ.ن1: جمله بالا لزوما برای رفتن نبود یه چیزی بود که همینجوری اومد به ذهنم و نوشتمش , بیشتر در مورد قصد انجام دادن یا انجام ندادن یه کار مصداق میتونه داشته باشه


پ.ن2: یادمه چن سال پیش که از نظر پیدا کردن کار و اقتصادی و خیلی مسایل با ربط و بی ربط تحت فشار بودم فکر مهاجرت به یکی از کشورای آذربایجان یا ترکیه به سرم زده بود و خیلی هم مصمم شده بودم که برم مخصوصا که برای یه ترک , یکی از این دو تا کشور میتونن بهترین و دم دست ترین گزینه ها باشن خدا رو شکر شرایط اجتماعی هر دوشون هم کم از ایران نداره و حتی اگرم داشت حداقلش اینه که اونا دارن صعودی حرکت میکنن و رو به سمت بالا و تعالی میرن ولی ما تو ایران در بهترین و خوش بینانه ترین حالت , داریم در مسیر یکنواخت و بدون شیب حرکت میکنیم , اون روزا که میخواستم برم هر سنگریزه ای که معمولا توی شرایط معمولی اصلا به چشم نمیاد برام شده بود اندازه یه صخره خیلی بزرگ که باید از سر راهم برش میداشتم تا بتونم به هدفم فکر کنم که بعدها هم یه اتفاقاتی افتاد و .....


پ.ن3: توو این پی نوشت دوم یه چیزی میخواستم بنویسم که یادم رفت  و هر کاری میکنم یادم نمیاد علی الحساب داشته باشین که یه حرف دیگه هم توی اون مطلب میخواستم اشاره کنم که یادم رفت که ممکنه بعدا اضافه بشه

ثبات در زندگی

امروز داشتم با یکی از دوستان قدم می زدیم و صحبت میکردیم که ازم پرسید "تو چه خبر؟ چکار میکنی؟ پروژه جدید رو میخوای بری یا نه؟" و من شروع کردم به صحبت کردن و از شرایط الان و شرایطی که اونجا میتونه پیش بیاد بهش گفتم و گفتم که هنوز معلوم نیست برم یا نه! اما حتما میرم و از نزدیک بررسی میکنم و بعدا در موردش تصمیم میگیرم

بعد طی کش و قوسی که توی بحث پیش اومد بهش گفتم که

" میدونی من دنبال ثباتم و نمی تونم به راحتی این ثباتی رو که برای بدست آوردنش زحمت کشیدم از دست بدم و برم و بخوام جای دیگه ای از نو بخوام نوع دیگه ای از این ثبات رو اونجا پیاده کنم , دیگه نه روحیه اش مونده که اینکارو بکنم و نه شرایط سنی و سایر شرایط ها (از قبیل شرایط خانوادگی) اجازه نمیدن که به راحتی دست به همچین کاری بزنم" و دست آخر تاکید کردم که "الان دیگه بیشتر دنبال ثباتم"

برگشت بهم گفت که این چیزی که تو میخوای 78 میلیون ایرانی هم دنبالشن حتی رییس جمهور کشور هم دنبالشه چه برسه به تو!

به قول این تیکه هایی که توی وایبر و تلگرام بدجور مد شده حرفش بدجور قانعم کرد!



پ.ن: بعدا که تنها شده بودم داشتم فکر میکردم که چرا من این همه تنبل شدم و کارایی رو که تصمیم میگیرم انجام بدم یا شروع نمیکنم یا به سرانجام نمی رسونم در حالیکه که میدونم در کل میتونه به نفعم باشه و به این نتیجه رسیدم که اینم میتونه ناشی از همون ثبات خواهی باشه که اشاره کردم , حالا چطور؟ الان خوب یا بد , زندگیمو از یه جهاتی به توازن که همون اسم دیگه ثبات هست رسوندم درسته یه لنگی هایی داره و حتی بعضی قسمتاش خالیه و خلا داره ولی مهم اینه که با همین منوال به صورت نسبی در توازنه و یه ثبات نسبی در روال زندگیم ایجاد شده , حالا اگه بخوام یه فعالیت جدید شروع کنم این توازن رو به راحتی برهم میزنه مثلا اگه بخوام یه نرم افزار جدید یاد بگیرم یا سطح زبانم رو بالاتر ببرم یا بخوام یه مقطع تحصیلاتم رو بالاتر ببرم این توازن رو به هم میزنه , هم به لحاظ ریالی , هم به لحاظ وقتی که قراره بزارم , هم به لحاظ تمرکزی , و هم اینکه وقتی این فعالیت رو یاد گرفتم باید به فکر استفاده مستمر از اون یا حداقل تمرینش باشم که فراموشم نشه و تمام این چیزایی که گفتم ناخودآگاه (بازم تاکید میکنم که ناخودآگاه) یه حسی کاهلی و سستی و نه تنبلی (برخلاف چیزی که اون بالا نوشتم) ایجاد میکنه و ضمیر ناخودآگاهم به خاطر حفظ این شرایط توازن و ثبات نسبی منو از اون فعالیت منع میکنه مگر اینکه اشتیاق اولیه ام اونقدر زیاد باشه که خودمو درگیرش کنم و توی روند زندگیم برای خودش جا باز کنه که اونم ....

کی جلوتو گرفت؟

کاش میدونستی مسئولیت یعنی چی؟ کاش میدونستی مسئولیت چقدر میتونه سنگین باشه؟ کاش میدونستی وقتی مسئولیت داری چطور باید باشی و چطور باید رفتار کنی؟

کاش حداقل یه بار کتاب شازده کوچولو رو به دقت میخووندی و به تمام واژه هاش و جمله هاش فکر میکردی؟

بیخود نیست که یکی از پرفروشترین کتابای قرن شده و هنوزم داره ادامه میده

کاش میدونستی وقتی کسی رو اهلی کردی یعنی چی؟ میدونستی وقتی کسی رو اهلی کردی مسئولشی و وقتی مسئولشی یعنی چی؟ یعنی چطور باید باشی؟


معمولی و غیرمعمولی

توی دنیا چیزایی هست که اگه از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنی یا حساب عادت کردن ها رو بزاری کنار یا پیروی کورکورانه از گذشتگان رو قبول نداشته باشی , شاید کمی مضحک به نظر برسن یا غیرمعمول یا ..... (نمیدونم چه واژه ای رو برای بیان دقیقش بکار ببرم)

وقتی "اکثریت" مساوی میشه با "نرمال" یا مساوی میشه با "استاندارد" , تمام چهارچوبهای ذهنی با مطلبی که همین بالا اشاره کردم به هم میریزه و اینجاست که فرق بین درست و نادرست , فرق بین هنجار و ناهنجار گم میشه

حتما حالا خیلی هاتون خود این مطلب من براتون غیرعادی و غیرمعمول به نظر میرسه پس اجازه میخوام با یه مثال اینارو از اون زاویه ای که خودم متوجهش شدم بهتون بگم

حالا فرض کنید گوسفندا , مثل جامعه ما میتونستن جامعه مدنی و تمدن و فرهنگ و روابط و.... درست کنن و اونوقت میتونستن معمول و غیرمعمول بسازن , استاندارد و غیراستاندارد تعریف کنن , عرف و خلاف عرف درست کنن اونوقت به نظرتون چه چیزایی رو معمول یا استاندارد قلمداد میکردن؟

دنباله روی گوسفندی یا اینکه متمایز بشن و تحولی در بین گوسفندا ایجاد بشه که هر کودوم بخوان راه خودشو , خودش انتخاب کنه؟

چاق شدن و تحرک کمتر داشتن یا لاغر بودن و فرز تر شدن؟

پشم زیادتر و بلندتر یا کم پشم بودن؟

اجازه رفت و آمد دادن به بزها یا اجازه ندادن به اونا و موضع گرفتن علیه اونا؟

گله ای زندگی کردن یا تنهای زندگی کردن یا خانواده ای زندگی کردن؟

اجازه دادن به بچه ها که همیشه دور و برشون باشن یا برعکس, اجازه ندادن بهشون و دک کردن اونا به نفع خود اونا؟

موندن بچه ها پیش والدین و کمک به اونا یا رفتن به دنبال سرنوشت خودشون؟

و خیلی چیزای دیگه که آدمیزاد به ذهنش نمیرسه و نخواهد رسید

آیا واقعا اگه گوسفندا "اکثریت" رو مساوی با "معمولی" یا مساوی با "استاندارد" میزاشتن چی میشد؟ چه معیارهایی رو معمولی می نامیدن؟ و آیا این کارشون چقدر میتونست درست و صحیح باشه؟ و آیا معیار دیگه ای میتونست درست باشه یا دست کم درست تر باشه برای بیان غیرمعمولی بودن و غیراستاندارد بودن؟



پ.ن: تمام نوشته های بالا منظورشون این نیست که من با نظم حاکم شده بر جامعه الان مخالفم , منظورم اینه که این نظم میتونست طور دیگه ای باشه , یه نظم دیگه به یه صورت دیگه میتونست حاکم باشه , میتونست غیراستانداردها و غیرمعمولی های الان در اون سیستم معمولی تلقی بشن و مایی که خودمون رو معمولی قلمداد میکنیم در اون سیستم غیرمعمولی و غیراستاندارد باشیم و اونوقت ببینیم که بعضی آدما چه زجرهایی میکشن , میتونستیم تمام تلاش و تقلایی رو که اونا میکنن تا معمولی باشن و نمیتونن رو درک کنیم , حس کنیم , میتونستیم ..... (بازم نمیدونم , چون جمله ای برای بیان چیزایی که توی ذهنم هستن پیدا نمیکنم)