مقدمه:
توی هر نقطه از این کره خاکی جنگهایی بوده و هست و احتمالا خواهد بود و توی هر جنگی یه طرف شکست خورده و یه طرف پیروز بوده و هر طرفی که شکست خورده چون نیروهاش کشته شدن غمگین و سوگوار بوده و هر طرفی که پیروز بوده با وجود کشته شدن تعدادی از نیروهاش به علت پیروزی کلی که به دست آوردن خوشحال و شادمان بودن و جشن و سرور و رقص و شادی داشتن
هر قوم شکست خورده ای قسمتی از نیروهاش و گاهی قسمتی از مردمش رو اعم از زن و مرد به اسارت داده و هر قوم پیروزی اسرایی داشته که به نسبت فرهنگ رایج در اون منطقه و متناسب با میزان کینه ای که بین دو طرف بوده با اسراش برخورد میکرده , هر قوم شکست خورده ای غنایمی رو اعم از مال و سرزمین و دسترنج و طلا و جواهر زنان و ... از دست میداده و هر قوم پیروزی غنایمی رو به دست میاورده , و چون تاریخ رو قوم غالب می نویسه (و البته قشر فرهنگی اون قوم) از شدت وحشی گری که در ذات جنگ هست و احتمالا از طرف نیروهای خودشون اعمال شده کم میکنه و خودشو برحق نشون میده و از پیروزی خودش به عنوان یه حماسه و یا واقعه بزرگ و به یادماندنی و اثرگذار یاد میکنه و طرف شکست خورده رو به عنوان یه جور تبهکار یا قوم منحرف یا هر صفت منفی که در اون دوره از زمان مهم باشه نسبت میده و معرفی میکنه و این میشه که تاریخ همیشه زشتی کمتری از واقعیت در خودش داره
تروی:
فیلم تروی رو نمیدونم کسی دیده یا نه؟ ولی میخوام مختصری از اون رو اینجا نقل کنم
تروی یه سرزمین بوده که انگار در نزدیکیه یونان بوده و دوتا همسایه علی
رغم تمام مسایلی که بینشون بوده داشتن در صلح و صفا زندگی میکردن و فقط
مواظب بودن که به حد و حدود اون یکی تجاوز نکنن که موجبات ناراحتی خودشون
و اونا رو فراهم نکنن تا اینکه پسر کوچیکتره شاه تروی گویا برای مسافرت
میره به کشور همسایه , و اونجا با دختر برادرزاده اونجا یه قضیه عشقی پیش
میاد و عاشق معشوق میشن و چون پیش بینی میکردن که این وصلت احتمالا صورت
نمیگیره و خیلیا سنگ جلوی پاشون میندازن , خودشون مساله رو حل میکنن پسره
اون دختر رو با خودش میاره به کشور خودشون و این میشه آغاز یه جنگ که بین
دو کشور شروع میشه
تو این جنگ دو چهره برجسته داریم که یکیش آکیلیس از کشور یونان و یکی
دیگه هکتور از کشور تروی هست که هر دو شخصیت های برجسته ای هستن
آکیلیس چهره ای است که علی رغم اینکه با فرمانروای یونان مشکل داره و اونو قبولش نداره ولی توی جنگ حضور داره و برخلاف چهره فرمانروا که یه چهره منفور و زورگو معرفی شده یه چهره معقول و منطقی تر نشون داده شده , منتها با این تبصره که اون یه سربازه! از طرف دیگه شاه تروی کسیه که به شدت دنیا دیده و سرد و گرم چشیده است و آدم درست و منطقی است که هکتور که پسر بزرگتر اونه رو به شدت تایید میکنه و در موردش در یه صحنه ای میگه که هیچ فرمانروایی پسری مثله تو نداشته و نخواهد داشت
این دوتا یعنی آکیلیس و هکتور نماد دو طرف هستن و جنگ در واقع جنگ بین اینهاست تا جنگ دو کشور , یعنی شکست هر کودوم از اونا شکست سرزمینشون رو نشون میده و رقم خواهد زد
در اینجا می بینیم که یکی از دو طرف جنگ لزوما نباید بد باشه هر چند که
فرمانروای یونان بد بود اینو به این خاطر گفتم که بگم گاهی دو طرف یه دعوا
لزوما آدمای بدی نیستن ولی به علت اینکه یه اختلاف نظری بینشون پیش اومده
از حالت عادی خارج شدن و هر آدمی که از حالت عادی خارج بشه هیچوقت به طور
معمول و معقول و منطقی برخورد نمیکنه
خلاصه اینکه بعد از کش و قوسهایی که در طی جنگ پیش میاد , هکتور می
میره و آکیلیس بر خلاف عرف رایج اون زمان , جنازه هکتور رو روی زمین میکشه
و با خودش میبره و احترامی براش قایل نمیشه و حتی حق داشتن جنازه رو هم از
تروی میگیره و این نیست مگر کشته شدن پسر عموی کوچکترش در اثر یه اشتباه
که توسط هکتور کشته شده و باعث اصلی اون کسی نبوده جز خودش و چون آکیلیس
اونو خیلی دوست داشته یه نفرت عمیق درش ایجاد میشه که باعث بروز چنین
رفتاری از سوی اون میشه
اگه بخوایم با معیارهای این زمانی بخوایم بگیم در واقع آکیلیس کسی نبوده که صاحب چنین مرامی بوده باشه و به قول خودمون آدم با معرفتی بوده و مرام پهلوانی رو تا حد زیادی داشته و رعایت میکرده و دست کم میشه گفت که اینقدر نامرد نبوده
اینجا لازمه بگم که در حین این جنگ آکیلیس دختر عموی هکتور رو از یکی از معابد اسیر میگیره و چون اون رو در چادر خودش نگه داشته بود کم کم عاشق اون میشه و شیفته اش میشه ولی چون در حال جنگ بودن کاریش نمیشد کرد
دست آخر چون تروی مقاومت خوبی از خودش نشون داد و اجازه فتح کشورش رو
به یونان نداد و چون لشگر کشی در اون سطح هزینه زیادی برای یونان داشت و
بعد از اتفاقاتی که افتاد و آکیلیس دیگه از جنگ دلسرد شده بود یونانی ها
تقریبا عقب نشینی کردن و در این هنگام بود که در بین تروجان ها شادمانی از
پیروزی برقرار شد
در آخرین لحظات آکیلیس تصمیم به انتقام میگیره و یه اسب چوبی رو که توش بهترین افرادش رو مخفی کرده بوده به عنوان یه یادگار به تروی تقدیم میکنه که اونا هم اون اسب رو به داخل قلعه میبرن و بعد از شادمانی و رقص و بزن و بکوب وقتی که همه میخوابن , آکیلیس و دوستانش از داخل این اسب بیرون میان و اونارو غافلگیر میکنن و اینطور میشه که جنگ با شکست تروی و کشته شدن آکیلیس توسط برادر کوچیک هکتور به پایان میرسه و دست آخر فرمانروای یونان مردم باقیمونده از تروی رو هم به عنوان برده و اسیر با خودش میبره
مقدمه دوم:
آیا رسم و رسومات جنگی در بین منطقه خاورمیانه امروزی در زمان امام حسین چطور بوده؟ یادمه که یکی از همسران امام حسین شهربانو بودن که گویا دختر شاه ایران بوده و که بعد از جنگ ایران و اعراب به عنوان برده در بازار کوفه یا مدینه میخواستن به فروش برسوننش
آیا اعراب جاهلی اون زمان که تازه کمی از ایمان آوردنشون میگذشت و چندان هم از اون تفکر جاهلی و اون حال و هوای جاهلی دور نشده بودن در اون سرزمین خشک و بی آب و علف (عربستان و اطرافش) وقتی در جنگی پیروز میشدن چه رفتاری میکردن؟ بیشتر دنبال چی بودن؟
چه جور غنایمی رو دوست داشتن ؟ آیا براشون وسعت سرزمین ( اونم سرزمینی که فقط صحرا بود و بیابون )براشون اهمیت داشت؟ یا نه دنبال غنایمی مثله کنیز و نوکر و طلا و جواهر و مال و اموال بودن؟ ( اونم کنیزی که حتی در خود اسلام هم , برای خوشی صاحبش هست و همبستری با کنیز برای اربابش مجازه و هیچگونه تجاوزی محسوب نمیشه)
کربلا:
یه عده به رهبری کسی به نام حسین بن علی که مخالف خلیفه وقت بودن و نمیخواستن که باهاش بیعت کنن قصد سفر به کوفه رو که از قضا مرکز خلافت پدرش بوده و اونجا طرفداران بیشتری داشتن رو میکنن در آغاز این سفر به حج میرن و در ماه محرم الحرام که هیچ عربی شمشیر به کمر نمی بست با شمشیر بسته به کمر به حج میرن و از اونجا راهی دیار کوفه میشن
حسین بن علی پیشاپیش کسایی رو برای بررسی وضع کوفه و جمع آوری سپاهی از اونجا به این شهر میفرسته و نه تنها انتظارات پیش بینی شده بر آورده نمیشه بلکه فرستاده ها هم کشته میشن
حسین بن علی و سپاهش در طول راه که بیشترش رو طی کرده بودن و دیگه نزدیک کوفه هم رسیده بودن به این نتیجه میرسن که از اینجا رونده و از اونجا مونده شدن
در نزدیکی کوفه سپاهی از طرف خلیفه وقت به استقبالشون میاد که ببینه اونا چه قصدی دارن و وقتی از قصد اونا آگاه میشه در همونجا جلوی هم صف آرایی میکنن و جنگ در شرف آغازه
در این حین حسین بن علی به عنوان فرمانده سپاه به سپاهش میگه که در اینجا قراره جنگی رخ بده و هر کسی که عذری داره میتونه از همینجا برگرده , در این زمان خیلی از نیروهاش شبانه ترکش میکنن و فقط چندین نفر از یارانش باقی می مونن
جنگ شروع میشه و نتیجه از اول معلومه که ارتش پرشمارتر به راحتی میتونه که ارتش کم شمارتر رو شکست بده و همین اتفاق هم میفته
مطابق معمول اون زمان عرب , مال و اموال قوم شکست خورده به عنوان غنایم به یغما میره و بقیه اگه نخوایم بگیم که به عنوان کنیز و نوکر , به راحتی میتونیم بگیم که به عنوان اسیر به اسارت میرن و بازم همون میزان نفرتی که قبلا هم گفتیم و بازم همون شرایط و فرهنگ رایج باعث میشه که قوم پیروز سر کشته شدگان قوم شکست خورده رو ببرن و به عنوان درس عبرتی برای ترسوندن کسایی که به نحوی با حکومت وقت مشکل دارن در شهر بگردونن و اسرا رو هم همراه اونا بگردونن و طبیعی هم هست که به جشن و شادمانی و احتمالا رقص هم مشغول بشن که حالا یا به میل خودشون بوده و یا به اجبار
در اینجا چیزی که جالبه ارتباطهای افراد طرفین دعوا قبل از بروز این جنگ هست که بیشتر جلب توجه میکنه و اون اینکه بیشتر اونها در جنگ های قبلی در کنار هم در یه جبهه جنگیدن و برای پیروزی یه هدف تلاش کردن , بیشتر اونا با هم قوم و خویش بودن و حالا بینشون شکاف افتاده , حتی اگه قضیه امان نامه یادتون باشه ... , بیشتر اونا یا خودشون یا پدرهاشون کسایی بودن که به خاطر خدماتشون به اسلام شهره بودن و پیامبر حتی در مورد بعضی هاشون تعریفات و دعاهایی هم داشته مثله پدر سعد بن ابی وقاص و .....
حالا من به عنوان یه آدم , فارغ از گرایش ها و اعتقادات دینی و باوری , میخوام بدونم که چه تفاوتی بین تروی و کربلا هست؟ اگه بعد دوست داشتن و اعتقاد رو کنار بگذاریم چطور میتونیم بینشون قضاوت کنیم و با چه معیاری و چطور میتونیم بگیم که کودوم حق بودن و کودوم ناحق؟
از کجا بفهمیم و بدونیم که جنگ , جنگ قدرت نیست؟ یا جنگ شرافت؟ و یا از کجا بفهمیم که این جنگ ناشی از یه سوتفاهم , یا یه اشتباه کوچیک از سوی یکی از طرفین نبوده؟
پ.ن: اشتباه نکنین من قصد هیچ توهینی رو ندارم و قصد هم ندارم که یه حماسه یا یه نهضت رو کوچیک کنم یا.... فقط میخوام تفاوت ها رو بدونم
پ.ن: اگه دوستان ناراحت نشن دوست دارم که کامنتهای این پست رو تا چن روز تایید نکنم و بعدا تاییدشون کنم و اگه لازم باشه و یا اگه بتونم به بعضی از کامنتها جواب خواهم داد
چن وقت پیش با یکی از دوستام داشتیم در مورد ازدواج صحبت میکردیم البته اگه بگم اون داشت صحبت میکرد و من فقط داشتم گوش میدادم فکر کنم بهتر قضیه رو توجیه کرده باشم
این دوستم تقریبا همسن و سال منه و مثله من یه کمی (تقریبا چند سال!! (: ) توی فکر کردن به ازدواج و خود ازدواج دیر کردن و برای همین ...
میدونی یاشار من تا حالا انقدر به مساله ازدواج فکر نکرده بودم یعنی دلیلی نمیدیدم که بهش فکر کنم فکر میکردم که مثله هر اتفاق دیگه ای که هر وقت وقتش برسه اتفاق میفته اینم اتفاق خواهد افتاد اما انگار این یکی کمی تفاوت داره
اول که حرف ازدواج تو خونمون پیش اومد خیلی از معیارهایی که توی ذهنم جمع شده بودن و چه از این و اون شنیده بودم و چه خودم تحت تاثیر رفتارها و اخلاق خودم توی ذهنم ساخته بودم همگی یکجا به ذهنم اومد و تمامشون داشتن تو مخم رژه میرفتن
اما وقتی مساله جدی تر شد و قرار شد که بریم به خواستگاری , با خودم فکر کردم و گفتم که آیا واقعا من چی میخوام و چی انتظار دارم و کسی که قراره همسره من باشه چه خصوصیاتی باید داشته باشه و چه خصوصیاتی باید نداشته باشه که خیلی از خصوصیاتی که نمیدونم چرا توی ذهنم بودن حذف شدن و فقط یه چیزایی برجسته تر شدن و انگار که داشتن اونا تمام عیوب و نواقص احتمالی طرف مقابل رو می پوشوند
در ضمن به یه چیز دیگه هم رسیدم و اونم اینکه انگار که گذشت سالها و بالارفتن سنم باعث شده که کمی وسواسی تر بشم و بیشتر به یه چیزایی حساسیت نشون بدم الان چن وقته که مادرم و خواهرام دارن دنبال یه دختر مناسب میگردن اما وقتی میریم به خواستگاری و به دیدنشون یه جورایی به دلم نمی شینن و نمیدونم چرا نمی پسندم و روی هر کودوم یه عیب و ایرادی میزارم اما خدایی وقتی پیش خودم توی تنهاییام در موردشون فکر میکنم میبینم که این حرفای من فقط یه بهونه بوده و من تنها با برچسب زدن به طرف خانوادمو متقاعد کردم که این دختر به دردم نمیخوره ولی در عین حال میدونم و میدونستم و مطمئنم که نه من میتونم اون دختر رو خوشبخت کنم و نه میتونستم کنار اون خوشبخت باشم واسه همین چندان هم از این بهانه جویی ناراحت نمیشم و ...
تمام این مدت داشتم به حرفاش گوش میدادم و یه جورایی حس کردم که داره یه جورایی حرف درستی میزنه اما نمیدونم چرا و کجای راه رو من یا اون یا هر کسی توی شرایط ما اشتباه رفته که به اینجا رسیده یا میرسه؟
حتی اون دوستم ازم پرسید که :
یاشار چرا من اینطوری شدم؟ و بعدشم پرسید که اگه تو هم یه روزی بطور جدی بخوای در مورد ازدواج فکر کنی آیا اینطور میشی یا فقط منم که دچار این شرایط شدم؟
راستش موندم که چی جوابشو بدم واسه همین به شوخی بهش گفتم که من منتظر می مونم که یه دختری خودش بیاد به خواستگاریم! من دوست دارم اونی که منو میخواد پا پیش بزاره و اون موضوع رو مطرح کنه
اما بعد از رفتنش وقتی کمی در موردش فکر کردم میدونین به کجا رسیدم؟
به اونجا که بهترین راه برای من منتظر موندن به انتظار کسیه که اولا منو بخواد و ثانیا بتونه به خودش این جسارت رو بده که موضوع رو بگه وگرنه من که نمیدونم چیکار باید بکنم؟
یادمه یه بار یه جایی از دید یه بیننده ای که از خارج از گود ماه محرم (که معمولا ماها توش هستیم) به مراسم این ماه , یا بهتره بگم مراسم این دهه توجه کرده بود و اینارو نوشته بود که برام جالب بود
مسلمانان ایرانی یا بهتر است بگویم شیعیان ساکن در ایران موجودات جالب و عجیبی هستند!
در سالگرد ماهی به نام محرم که در آن یکی از رهبران دینی شان به شهادت رسیده است رفتارهای عجیبی از خود نشان میدهند که نمونه آنرا در هیچ کجای دنیا نمیتوان دید
در روز دهم این ماه رهبر دینی شان در چندین سال پیش به شهادت رسیده است و آنان سالگرد آنرا با انجام مراسمی گرامی میدارند که البته تا این مرحله , کار آنان قابل ستایش است اما مساله ای که وجود دارد این است که آنان از چندین روز قبل از آغاز محرم با برگزاری مراسمی شبانه , باعث ایجاد مزاحمت برای دیگران و سلب آسایش دیگران می شوند و هر روز از مرگ رهبر دینی شان حسین و نحوه شهادت او میگویند و بر سر و سینه میزنند و هر روز چندین بار او را زنده میکنند و دوباره میکشند و تمامی افراد و خانواده او را نیز همچنین به این طریق توصیف می نمایند در حالی که اگه بخواهیم بر اساس واقعیت برخورد نماییم حسین هنوز زنده است و تا ظهر عاشورا ایشان در قید حیات هستند و اقدام به گریه و زاری در مورد ایشان کاری عبث و بیهوده می نماید که این عمل را این مردم انجام میدهند و دقیقا از ظهر عاشورا به بعد که حسین به شهادت رسید گویی همه چیز تمام شده است و مردم تمام عزاداری خویش را برمی چینند در حالی که بایستی از این به بعد بیشتر از قبل در مورد رفتار و کردار خویش دقت نمایند از فردای عاشورا انگار دیگر محرم تمام شده است و هیچ اتفاقی نیفتاده است
مردم به همان سبک و سیاق قبل به زندگی ادامه می دهند و برای کسی که دیروز سالگرد واقعی شهادتش بود کاری انجام نمیدهند یعنی از 10 الی 15 روز قبل تمام امورات و مراسم مربوط به شهادت ایشان را قبل از شهادتشان به انجام میرسانند و گویی که مرگ ایشان آخرین مرحله از این مراسم بود و آخرین پرده از این نمایشی که تمام اجرای آن قبل از آمدن تماشاگر , ایفا شده است و تماشاگر , تنها به صحنه انتهایی , یعنی به فرو افتادن پرده ها می رسد و دیگر همه چیز تمام می شود
پ.ن: راستشو بخواین وقتی به این مطلب فکر کردم دیدم که خیلی هم بیراه نمیگه من خودم چندین ساله که دارم با چشمای خودم می بینم که مردم و مخصوصا جوونا از 10 یا 15 روز قبل , دیگه گوش دادن به هر نوع موسیقی رو برای خودشون قدغن میکنن در حالیکه امام حسین هنوز تو راه کربلاست و به کربلا نرسیده و درست از فردای روز عاشورا که امام حسین به شهادت میرسه تمام بساط موسیقی به راه میشه و انگار نه انگار که باید از این به بعد مراعات بشه
فوقش اینه که روز سوم شهادت رو هم یه جوری تحمل میکنن و بعدش دیگه میره تا محرم سال بعد که بازم اینطور خودشونو از لحاظ نیاز فطری ارضا کنن
فکر کنم داشتن آزادی مطلق زیادم خوب نباشه
چون اولش ارضای تمام خواسته هاست که تا حالا سرکوب شدن یا کم بهشون توجه شده و
آخرش از دست رفتن شیرینی بیشتر کارا و حس ها
و عادت شدن و روزمره شدن تمام (شما بخوونین بیشتر) نیازها و احساسات
پ.ن: به دو تا نکته توجه کنین , اول اینکه این مطلب در مورد آزادی مطلق هست که میشه گفت هیچوقت دست یافتنی نیست(به علت محدودیت هایی مثله دین) دوم اینکه این نوشته یه فرضیه است
پ.ن2: با تمام این اوصاف , زنده باد آزادی اونم از نوع مطلقش
احساس میکنم یه جورایی دارم شبیه نارسیس میشم
نارسیس که میدونید کیه؟ گویا حضرت یوسف یونان باستان بوده که خیلی خوشگل بوده و خیلی پیشنهاد ازدواج داشته (اشتباه نکنید؛ من پیشنهاد ازدواج ندارم) و به همه شون بی محل و کم محل بوده که دست آخر یکی واقعا بهش علاقمند میشه و عاشقش میشه و چون نارسیس بهش بی محلی میکنه , اونم , نارسیس رو نفرین میکنه که عاشق کسی بشه که هیچوقت نتونه بهش برسه و اینطور میشه که وقتی نارسیس میخواسته کنار یه نهر , آب بخوره , عکس خودشو می بینه و عاشقش میشه و وقتی میخواد بهش دست بزنه یهو آب موجدار میشه و تصویر به هم میریزه و هر بار که آب صاف میشده و اون میخواسته که به عکس دست بزنه همینطور میشده و چون شیفته اون عکس شده بوده تا آخر عمر همونجا آروم و بدون تکون , زل میزنه به عکس خودش
و البته چون اونجا یونان باستان بوده بعد ها تبدیل میشه به یه گل که بهش میگفتن نارسیس, چیزی تو مایه های نرگس خودمون
(بازم اشتباه نکنین من عاشق خودمم نشدم)
این روزا حس میکنم که یه جورایی دارم شبیه نارسیس میشم
یعنی دارم یه تصویر از یه چیزی میسازم و بعدش عاشق اون تصویر میشم و برای اینکه اون تصویر رو که واقعیت نداره رو خراب نکنم خیلی از چیزا رو از دست میدم که یکیش زمانه
من شبیه نارسیس شدم با این تفاوت که من دارم تصویر میسازم و بعد عاشق(که نه!)اسیرش میشم و نمیدونم که ...
داشتم تو نت وول میخوردم که یهویی دیدم یکی از دوستان آپ کرد درست همون لحظه وبلاگشو باز کردمو براش نوشتم که من اول شدم
نمیدونید چه حسی داشتم انگار جایزه صلح نوبل رو بهم داده باشن
با اینکه خیلی وقتا خود من از دیدن این جور کامنتا که توی وبلاگای دیگه بوده حس خوشایندی نداشتم ولی انجام این کار برام یه قشنگی خاص داشت که بعد از نوشتن این کامنت برای اون دوست برای اینکه دلیل کارمو هم براش توجیه کنم که یهو فکر نکنه زده به سرم براش نوشتم که:
(راستشو بخواین اینجاش سکرته و خصوصی ولی بعدشو میتونم براتون بگم)
این اول شدن و این چیزا....
یه جور حس کودکانه است که بهت دست میده و وقتی اون حس کودکانه بهت دست میده حس میکنی که مثله بچه که پاک و سبکتره , تو هم سبکتر شدی
اصولا از بچه بودن خوشم میاد
من از اونایی بودم که تو بچه گیم آرزو نکردم که زودتر بزرگ بشم
دست کم اینکه یا من یادم نمیاد یا خیلی کم بوده که گفته باشم
یه اس ام اس که یکی از دوستان برام فرستاده بود خیلی قشنگ و پرمغز بود حیفم اومد که اینجا ننویسمش
فاصله و میزان گرمای خود رو به اطرافت, همیشه رعایت کن! مثله خورشید باش که گرمی بخش باشی اما نسوزونی.
آدم وقتی یه عده رو از جریان فکری روزمره خودش حذف میکنه خیلی راحت تره و تمرکز فکری بالاتری هم داره
ما آدما (خصوصا توی جهان سوم) بیشتر وقتا به اشتباه فکر میکنیم که عدم وجود یه نفر خاص و یا خروج اون از مسیر و جریان زندگیمون میتونه خیلی تاثیرات (معمولا) منفی روی زندگیمون داشته باشه و حال اینکه اون آدم تنها نقشی که توی زندگیمون داره اینه که تمرکز فکری مارو بهم میزنه و فقط موازی با زندگی ما داره به مسیرش ادامه میده (یعنی همیشه و همیشه در دسترسه چه ما اونو از جریان فکری مون حذفش کنیم و چه نکنیم) و اگه ما بتونیم اونو از ذهنمون و زندگیمون حذفش کنیم خیلی بهتر و راحت تر خواهیم بود
پ.ن: میتونی همین الان به تک تک آدمایی که توی زندگی تو تنها نقششون , مشغول کردن ذهن تو و اضافه تر کردن دغدغه های توئه , فکر کنی و برای امتحانم که شده یکیشو حذف کنی و به عینه فواید این کارو توی زندگیت لمس کنی
پ.ن2: این حذف کردن به معنای کات کردن تمام روابطت با اون آدم نیست بلکه حذف کردن اون از روند و جریان فکری روزمره زندگیته
فکر کن که توی دفتر تلفن گوشیت که تنها تعداد خاصی شماره توش جا میشه , شماره اورژانس و پلیس 110 و آتش نشانی و .... ذخیره کنی با توجه به اینکه این شماره ها شاید سالی یه بارم به دردت نخورن و همیشه و همه جا میتونی از همه کسی این شماره هارو بدست بیاری
دقیقا مثله یه معادله ریاضی می مونه که داری تعداد پارامتر هاش رو زیاد میکنی و این باعث میشه که جریان محاسبه طولانی تر و غیر صرفه تر بشه
چیزی که به عنوان امتیاز توی ایران برای آقایون , برای پیشنهاد دادن و شروع آشنایی و ازدواج , به عنوان فرجه ای براشون مطرح بوده و هست , همیشه به نظرم مثله یه کاسه گدایی می مونده که باید جلوی هر رهگذری بگیری تا شاید یکی از اونا دلش برات بسوزه و ....
پ.ن: یه جایی خوندم که یکی از انگیزه های غلط ازدواج , ترحم است
داشتم به این قضیه فکر میکردم که نهایت یه سیب چیه؟
بزارید از اول شروع کنم و بگم که از کجا شروع کردم تا به اینجا رسیدم که این سوال برام مطرح شد
یه دونه میوه سیب رو در نظر بگیرید , چه هدفی میتونه داشته باشه؟ دونه سیب هدفش اینه که کاشته بشه و توی موقعیت مناسب از نظر آب و هوایی و خاک قرار بگیره و کسی باشه که ازش نگهداری کنه تا کم کم بزرگ بشه و نهال بشه و بعدشم به یه درخت تبدیل بشه و دست آخر میوه بشه
اما این پایان ماجرا نیست
این میوه بایستی که خورده بشه تا کل این فرایند به نتیجه برسه یعنی اینکه اگه این میوه که این همه تلاش براش انجام شده اگه روی درخت بمونه و بگنده این فرایند کامل نیست و به نتیجه نرسیده
حالا دوباره سوالمو که برام ایجاد شده تکرار میکنم
نهایت یه سیب چیه؟
خورده شدن یا گندیده شدن
پ.ن:فکر کنم همه بدونن که منظورم چیه!
پ.ن2: این روزا سیبای زیادی رو میبینیم که رسیدن به مرز گندیدن
این مطلب رو یه زمانی از یه سایتی که دیگه آدرسش رو ندارم برداشتم مال خیلی وقته پیشه ولی وقتی امروز داشتم هارددیسک کامپیوترمو وارسی میکردم چشمم بهش خورد و دیدم که ارزش اینو که همه این مطلب رو بخوونن و بدونن رو داره فقط خواستم بدونین که مطلب مال من نیست
به نام خدا
یادداشتی از طرف خدا
به: شما
تاریخ : امروز
از: خالق
موضوع : خودت
من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم .
لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی، برای رفع کردن آن تلاش نکن .
آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو !
وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نکن .
در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن .
ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است.
شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی : به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.
ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری: به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت ، هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند.
وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی : به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده..
وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن کمک مایلها پیاده بروی : به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد.
ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه ؟
شکر گزار باش .
در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند.
وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه میشی :
به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند.
ممکنه تصمیم بگیری این مطلب رو برای یک دوست بفرستی : متشکرم از شما ، ممکنه در مسیر زندگی آنها تاثیری بگذاری که خودت هرگز نمیدانستی!
سلامت و شاد و موفق باشید
در پناه خالق بی همتا