یکی از دوستانم میونه اش با دوست دخترش به هم خورده و با هم قهر کردن, منم با توجه به اینکه میدونستم که دوستم چقدر دوستش داره و واقعا میخوادش خواستم میانجی گری بکنم و آشتی شون بدم ولی دوستم حرفی بهم زد که فهمیدم که خودش بهتر میتونه زندگیشو اداره کنه و واسه اون تصمیم بگیره و بهتره که تا خودش ازم چیزی نخواسته , دخالتی نکنم
بهم گفت: تا حالا چندین بار شده که میونه شون بهم خورده و هر دفعه هم پیشقدم شده و به خاطر علاقه ای که به زندگیش و طرف مقابلش داشته یه جورایی اوضاع رو به روال سابق برگردونده اما دفعه آخری که اینکارو کرده به دوستش هم گفته بوده که این دفعه دیگه اگه اتفاقی افتاد , اون کسی که پا پیش میزاره و به اوضاع سر و سامون میده , این دوستم نخواهد بود و گفت که بهش گفتم که ما دیگه توی این سن و سال وقتی برای این کارا نداریم و ممکنه این کارای بچه گانه باعث اتفاقی بشه که غیر از خودشون , زندگی یکی دیگه رو هم خراب کنه
و در آخر بهم گفت اگه به من یا به زندگی در کنار من علاقه ای داشته باشه این دفعه خودش یه اقدامی میکنه و این دفعه خودش با یه تصمیم قطعی و با در نظر گرفتن همه جوانب و بدون در نظر گرفتن حرفای مردم , یه تصمیم میگیره که بتونه برای یه عمر پاش وایسه و بطور جدی پا پیش میزاره که سنت شکنی کنه و یه بار برای همیشه , این مساله رو اون حل کنه
بعد از شنیدن حرفاش بود که به جدی بودنش در زندگی کاملا پی بردم و ازش خواستم هر وقت کاری داشت که من بتونم براش انجام بدم بهم بگه تا مشتاقانه یه کمکی بهش کرده باشم
دلم برای دخترای دوقلوم تنگ شده , که وقتی از سر کار برمیگشتم و میرسیدم خونه بدو بدو میومدن جلوم و با اون صورتای خندونشون یه خسته نباشید به بابایی میگفتن و تمام خستگی یه روز کاری طاقت فرسا رو از وجود بابایی می گرفتن
دلم برای دخترای دوقلوم تنگ شده که وقتی از سر کار برمیگشتم خونه , میومدن و با اون دستای کوچولوشون یکی خریدای خونه رو از دستم میگرفت و اون یکی کیفمو و با اینکه خودشونم به زور میتونستن جابجاشون کنن میگفتن "بده من بابایی تو خسته ای بزار ما برات بیاریمش" و اونوقت بود که یه حس خوب تمام وجودمو میگرفت
دلم برای دخترای دوقلوم تنگ شده که بیان و بشینن روی زانوهام و منم لپ هر کودومشونو ببوسم و بهشون بگم " کسی که عسلای منو اذیت نکرده؟ اگه کسی اذیتشون کرده فقط کافیه اسمشو بگن تا من حسابی حال طرفو بگیرم تا یادش باشه که دیگه با فرشته های من کاری نداشته باشه!" و زیر چشمی به مامانشون نگاه کنم و یه لبخند شیطنت آمیز بزنم و اونوقت اون دوتا فرشته بخندن و بگن "بابایی! چرا دروغ میگی؟ تو که هیچوقت به مامانی هیچی نمیگی حتی اگه به حرفمون گوش نداده باشه" و اونوقت من دستمو بکشم رو سرشونو با انگشتام که رفته میون خرمن موهاشون , موهاشونو صاف کنم و بعد بگم "آخه عسلای بابا خودشونم میدونن که مامانی هر چی میگه بخاطر خودشون میگه و خیر و صلاحشونو میخواد , مامان آدم که هیچوقت بد دخترای گلشو نمیگه" و بعد دوباره لپ شونو ببوسم و بگم " دخترای خوب من امروز دیگه چه کارای خوبی انجام دادن؟ به مامانی کمک کردن؟ به دوستا و همسایه ها سلام دادن و دخترای خوشرو و مهربونی بودن؟" و اونوقت هر کودوم از اونا شروع کنه به شمردن کارایی که کرده و آدمایی که در طول روز سعی کرده با اونا به بهترین شکلی که بلد بوده رفتار کنه
دلم برای دخترای دوقلوم تنگ شده , که وقتی میرسم خونه نقاشی هایی رو که کشیدن رو بیارن و بهم نشون بدن و بعد بگن " بابایی , امروز که همش برف میبارید و سرد بود , مام همه روز مونده بودیم خونه ,کی مارو میبری بیرون؟ بریم برف بازی؟" و من با اینکه در طول روز خیلی خسته شده بودم بگم "برید حاضر شید که میخوایم بریم امروز چهارتایی انقدر خوش بگذرونیم که همه آرزو کنن که کاش مثل ما خوشبخت و شاد بودن" و بعد بریم پارک و تمام مدت رو توی پارک طوری برف بازی کنیم که دیگران رو هم به وجد بیاریم که بیان و برف بازی کنن
دلم برای دخترای دوقلوم تنگ شده , که وقتی از پارک داریم برمیگردیم بگن "بابایی ما دلمون برای مامان بزرگ تنگ شده!" و من بدونم که منظورشون چیه و بعد دستی به سرشون بکشم و بگم "باشه عزیزای من , امشبو مامانتون غذا درست کرده امشب بریم خونه خودمون و فردا هم میریم خونه مامان بزرگ" و اونام از فرط خوشحالی دستمو محکم فشار بدن و تا خونه بدو بدو کنیم
دلم برای دخترای دوقلوم تنگ شده , ....
پ.ن: دلم برای زندگی تنگ شده!
پ.ن2: توهمات یه مرد مجرد در یه شب زمستونی
محمدرضا کسی هست که برای کارگاهمون گازوییل میاره وقتی داشت در مورد اینکه دست پسرش شکسته حرف میزد متوجه شدم که پسر 15ساله ای داره و این باعث تعجبم شد و از اینجا بود که سر حرف باز شد و شروع کرد به تعریف داستان ازدواجش و ادامه داد که:
"حدود 16 سال پیش ازدواج کردم و اونموقع که ازدواج کردم 29سالم بود , اونموقع مثل الان نبود که همه کسی عادت کرده باشن به اینکه سن ازدواج بالا رفته باشه , اونموقع که با 29سال سن هنوز مجرد بود هر کسی منو میدید یه جورایی بهم نصیحت میکرد که ازدواج کنم
خلاصه ما رفتیم خواستگاری و خانومم رو برام عقد کردیم و بعدها بچه و خونه و زندگی و .... خدارو شکر الان وضعم بد نیست و دستم به دهنم می رسه
الان که فکر میکنم می بینم اون زمان کسی از مردم این دوره , خانوم منو به عنوان همسرش انتخاب نمیکرد یعنی حتی خود منم اگه الان میخواستم ازدواج کنم مطمئنا می رفتم سراغ یه گزینه با شرایط بهتر! میدونید چرا؟ الان که فکر میکنم می بینم پدر خانومم اون زمونا هیچی نداشت! یعنی مطلقا هیچچچچچچچچچچی! و الان که مرور میکنم می بینم که با معیارای این زمان , من اونموقع خیلی باید دیوونه بوده باشم که رفتم سراغ این خانواده!
پدر خانومم انقدر وضع مالیشون ناجور بود که تو خونه پیراشکی می پخت و میفروخت به مدرسه ها تا به دانش آموزان فروخته بشه و توی یه خونه اجاره ای زندگی میکردن , اما خدارو شکر الان یه مغازه سه دهنه شیرینی فروشی داره و سه تا آپارتمان و خونه ای که خودشون توش زندگی میکنن و ماشین و ... و همه اینارو در این 15سال تونسته بدست بیاره
البته باید یه اعترافی هم بکنمااا , نباید یه طرفه به قاضی رفت , در اون زمان که من رفتم دخترشون رو بگیرم , خود منم چیزی توی دست و بالم نداشتم , یعنی الان اگه کسی با شرایط اون زمون من بیاد خواستگاری دخترم , عمرا دخترم بدم بهش! ولی خب اون زمونا اینطوری نبود و سطح توقع همه مردم پایین بود و همه هم همدیگه رو در نظر میگرفتن
اونموقع من 29سالم بود و نه کاری داشتم و نه در آمدی و نه خونه و نه ماشینی , تازه سنم هم بالاتر از اونایی بود که شرایط منو داشتن , تنها چیزی که داشتم یه فوق دیپلم ناقابل بود
با همین شرایط رفتم خواستگاری و الان فکر میکنم اون زمونا , پدر خانومم دیوونه بوده که دختر یکی یه دونه شو داد به من یه لاقبا که هیچی هم نداشت"
پ.ن: با یه خاطره کوچیک از 15 سال پیش خیلی ساده میشه به خیلی چیزا پی برد: به شرایط جامعه مون که هر روز داره بهتر از دیروزش میشه , به نوع تعاملات بین مردم , به سطح توقعات , به سطح تشریفات , به چشم و هم چشمی , به وضع اقتصادی , به وضع کار (که چقدر طول میکشید که یه کار پیدا کرد) , به امنیت شغلی و مالی جامعه , به پیشرفت (که بیشتر به فعالیت و استمرار هر کسی وابسته بود و نه ...) و به خیلی چیزای دیگه
1.
بچه که بودم یه بار یه داستان واقعی از یه نفر شنیدم که در اون یه پسر و دختر که با هم دوست بودن و خاطر همدیگه رو میخواستن و همسایه هم بودن وجود داشت که بعدها به خاطر اسباب کشی خانواده دختر و رفتن اونا از اون شهر , رابطه شون قطع میشه و این دو نفر تا مدتها از هم بیخبر می مونن و این مساله بود و بود تا اینکه بعدها در یه سفر اونم بعد از 13سال که پسره به شمال داشته اتفاقا در کنار دریا یکی رو می بینه که به نظرش خیلی آشنا میومده و وقتی جلوتر میره می بینه که بله! این همون دختریه که یه زمانی عاشق و معشوق بودن و اینطوری میشه که بعد از طی مراحل مرسوم اون دو تا بعد از 13سال و طی یه اتفاق به هم میرسن و با هم زندگی میکنن (البته گویا چون وقتی با هم دوست بودن سن شون زیاد نبوده در طول این 13سال هر دوشون با خاطره این عشق زندگی کردن و هیچ کودوم ازدواج نکرده بوده)
2.
دوباره وقتی که بچه بودم یه داستان خوندم که توی اون داستان یه پسر و دختری(که البته نسبت فامیلی هم داشتن) بودن که به همدیگه علاقه داشتن و در زمانی که پسره عزمش رو جزم کرده بود که پا پیش بزاره و از دختره خواستگاری کنه که یهویی یکی از اقوام نزدیک دختر از اونور آب میاد و داستانها از اونور آب و فیلمسازی خودش برای همه تعریف میکنه و دختره که شیفته شهرت بوده خودشو به داستانسرایی های اون میسپره و یه جورایی رابطه شو با اون پسره کات میکنه و علی رغم اینکه چندین بار پسره دنبالش میره ولی اون تصمیمش رو گرفته بوده و میخواد که بازیگر بشه و حتی در یکی آخرین باری که پسره دنبال دختره رفته بوده متوجه میشه که دختره در نقشی که داره بازی میکنه خودشو تو بغل اون مرد رها میکنه و .... به هر حال این رابطه کات میشه و دختره با اون فامیلشون میره اونور آب و گویا باهاش ازدواج هم میکنه و میره که مشهور بشه , اما این مساله فرجام خوبی نداشته و بعد از گذشت 13سال سرخورده و شکست خورده و طلاق گرفته و سرافکنده به خونه برمیگرده و گذشته اش مثل یه سایه شوم و سیاه دایما عذابش میده و در این بین خواهر دختر که یه زمانی رابط بین دختر و پسر بوده برای بهبود وضعیت روحی خواهرش میره سراغ پسره و در مورد خواهرش باهاش حرف میزنه و اینکه برگشته و از گذشته و کارایی که کرده پشیمونه و ....
اما پسره بهش میگه که به خواهرت بگو که الان دیگه خیلی دیره و اگه منو میخواست باید همون 13سال پیش که بارها و بارها علی رغم اینکه روابط بی قید و بند اونو با اون فامیل نزدیکتون می دیدم , دنبالش میرفتم اقدام میکرد و فکر این روزا رو هم میکرد که شاید یه روزی پشیمون بشه
پ.ن: عدد 13 با این دو داستان مختلف , دو تصویر متناقض در ذهن من ایجاد کرده که هر کودومش میتونه ضمیر ناخودآگاه یه آدم رو تحت تاثیر قرار بده و این تاثیر در رفتار ناخودآگاه هر آدمی موثر باشه
یکی از دوستان بعد از کامنتی که برای یکی از پستاش گذاشته بودم توی اون یکی وبلاگم میگفت: "به نظر میاد که آدمی باشی که با لطافت زیاد بیگانه نیست اما وقتی عاشقانه هاتو (تگ یا سربرگ عاشقانه) خوندم به نظرم مطالب اون بخش زیادم عاشقانه نیومد و یا حداقل انتظاری رو که من داشتم برآورده نکرد , حرفها و قطعه ای که نوشته بودی بیشتر جنبه دیگه ای رو نشون میداد تا عاشقانه! فکر نمیکنم انقدر روحیاتت با لطافت بیگانه باشه که نتونی عاشقانه ای که به مفهوم کلمه عاشقانه باشه بنویسی"
و من داشتم به این فکر میکردم که چطور میتونم تمام عاشقانه های هرز رفته ام رو که مثل اون دوتا بچه ای که نون خرد توی مسیر میریختن تا راه برگشت رو پیدا کنن غافل از اینکه پرنده ها دارن نون خشکاشونو میخورن رو نشونش بدم و بگم توی این مسیر (از وبلاگ اولم تا وبلاگ آخرم) من نون خردایی ریخته بودم که حالا دیگه نیست , عاشقانه هایی داشتم که الان دیگه هرز رفتن
یک کاغذ مچاله توی سطل زباله
و دیگر هیچ!
یک خداحافظ ناگفته
یـــــــک امـــــــضــــــا
و دیگر هیچ!
به روی تو نیاوردن گذشته
و دیگر هیچ!
یک سطر دست نوشته
و دیگر هیچ!
من...
رها شدن...
رفتن...
یک حرف نیــــــــم خورده
و دیگر هیچ!
باد بوی تورا از اتاق خواب دزدیده است
عطر محبوب تورا روی تخت می ریزم
بگذار دلم
خیال کند که باز عطر تند زده ای!
نوشته این بخش جنبه عمومی نداره و فقط برای سالهای بعد کودکی یک ساله نوشته می شود که شاید روزی لازم به خواندنش باشد
ادامه مطلب ...