دست محبتش انقدر بزرگ بود که من کودکانه فقط انگشتش رو گرفته بودم تا گم نشم و فکر میکردم که تمام چیزی که دارم ازش میگیرم همینه!
اما وقتی دستش از دستم رها شد , تازه فهمیدم که سایه ای بوده از تندی آفتاب , سپری بوده از یورش بلا , گرمای روح بخشی از سردی و سرسختی این زمونه و امنیت خاطری که دیگه ندارم!
پ.ن: 6ساله که رفتی , اصلا حواست هست؟