هر وقت حیوون تازه ای به مززعه اضافه میشد همه خوشحال میشدن به جز نازلی نه به خاطر اینکه حسادت کنه , چون همه میتونستن برن و به راحتی باهاش اشنا بشن اما نازلی باید منتظر مینشست تا روزی روزگاری گذر اون از جلوی پنجره بیفته تا نازلی هم بتونه ببینه و باهاش آشنا بشه و این انتظار همیشه جزو سخت ترین کارا بوده براش