خلا بزرگ

خلا بزرگی توی زندگیم هست, که درسته که الان تو دیگه نمیتونی کاری براش بکنی اما باعث و بانی اش و دلیلش تو بودی

دارم فکر میکنم که اگه این مدتی که این همه انرژی و زمان گذاشتم که تورو, هم اون چیزی که خودم میخوام بسازم و هم اون چیزی بمونی که ماهیت خودت رو از دست ندی , همه رو هدر دادم و همه اش از دستم رفته

شوخی نیست , مدت کمی هم نیست , از سال 86 شناختمت و بعد از یه سال که حس کردم شناختم نسبت بهت تکمیل شده آرزو داشتم که باهات رابطه ای نزدیکتر داشته باشم و این طول کشید تا رسید به سال 88 و در این مدت یه سال هزار نرفته رو توی ذهنم رفتم و برگشتم که اشتباه نکرده باشم چون میدونستم که اولین اشتباه میتونه آخرین اشتباه هم باشه

جا داره که بهت بگم که خیلی نامردی!!! یعنی حتی اگه از سال 88 حساب کنیم حدود 4سال از عمر و انرژی و جوونی و احساسات و وقت منو به باد فنا دادی

مثله یه سنگتراش خبره و با حوصله تورو از یه تیکه سنگ سخت , بخوبی و ظرافت تمام تراشیدم و دست آخر چی شد؟

واقعا سخت و غیرممکن بود مسیری رو که من برای تربیتت طی کردم , مرحله به مرحله و قدم به قدم و نکته به نکته!

گاهی انقدر انرژی و فکر ازم می برد که بدونم و مطمئن بشم که گام بعدی چی میتونه باشه که خطا نکرده باشم! آخه میدونی مثل یه میدون مین می موندی که اولین اشتباه آدم آخرین اشتباهشم بود و دیگه فرصتی برای جبران نداشت

البته قبول دارم که من این اشتباه رو در آخرین قدمها انجام دادم, جایی که دیگه فکر میکردم همه چی تمومه و بطور کامل و شسته رفته تربیتت کردم , طوری که اگه مثل یه کفتر جلد توی آسمون هر کجا ولت کنم میای و میشینی روی بوم خودم که نه, روی شونه خودم! عجب اشتباهی میکردم و عجب احمقی بودم من؟!

اما از این خطا که بگذریم فکر میکنم در راه تربیتت خدایی کردم , یعنی چیزی در حد خدا بودم که همه چیزو دقیق و مو به مو و سرجا و به موقع و با رعایت تمام جوانب انجام میدادم که تا اون مرحله رسیدم که .....

من تورو طوری پیش بردم که همزمان با اینکه همونی بشی که من میخوام , همونی باشی که خودت هستی و من در اولین قدم اونو پسندیدم و دوستش داشتم

قبول دارم! تو هم در من تاثیراتی داشتی, تاثیرات زیادی هم داشتی اما اثر تو روی من بیشتر ناخواسته و ناخودآگاه بود و با برنامه و طوری نبود که من داشتم انجام میدادم اما بالاخره تاثیر بود و این روند که باعث میشد من پیشرفت کنم و خودمو بالاتر بکشم در طراحی و اجرای مرحله های بعدی برنامه ام در مورد خودت خیلی مهم بود

با هر مرحله ای که خودم پیشرفت میکردم , پیچیدگی ها و ظرافت های خاص و بیشتری به برنامه تربیتی تو اضافه میکردم اما یه اشتباه دیگه هم داشتم و اونم اینکه زیادی به خودم مغرور شدم و زیادی حس کردم که میتونم همه جوره برنامه بهت بدم (مثل همین ادعا که در موردت خدایی کردم) من کمی افراط کردم و شاید خلایی که الان دارم توش نفس میکشم تاوان این افراط و حماقتم بود که ناخواسته خودم برای خودم رقم زدم

من بطرز احمقانه ای عقده خودبزرگ بینی خودمو رشد دادم و جوگیر شدم و فکر کردم که واقعا دارم پا جاپای خدا میزارم و این مکافات همون افراط احمقانه منه

به هر حال خلایی رو که تو باعثش بودی فکر کنم دیگه حتی اگه خودت هم باشی و شرایط رو مثل اولش کنیم و مثل روز اول بسازیم , خودت هم نتونی که پرش کنی و این دقیقا اون چیزیه که منو به شدت عذاب میده و از درون داره مثل یه خوره منو میخوره

کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند! نه به خاطر اینکه تو نری و خلایی توی زندگی من نباشه, نه! به خاطر اینکه تویی نباشی که حداقل چهار سالمو ازم بدزدی و منی نباشم که حداقل چهار سالمو بدون هیچ تضمینی بریزم دور!

کاش میشد زمان برمیگشت عقب و من یه مسیر دیگه برای زندگیم انتخاب میکردم و تو هم مسیر کوتاه و یکنواخت و کسل کننده خودتو میرفتی و دست آخر هر دو فکر میکردیم که بهشت موعود همینیه که ما بهش رسیدیم!

نه مثل الان که من نفسم بند بیاد و تو هم توی گل گیر کرده باشی و نه راه پس داشته باشی و نه راه پیش! و لاجرم فقط و فقط ادامه بدی که ببینی که آخرش چی میشه و امیدوار باشی و از خدا خواهش و تمنا کنی که من احمق , خر نشم که بخوام کاری بکنم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد